تک پردهایِ "نمایشگاه لودلو" از اولین آثار لنفورد ویلسون نمایشنامهنویس صاحبنام امریکایی است که در سال 1965 و برای اجرا در کافه نوشته شد. گرچه دیگر آثار ویلسون همچون "پنجم جولای"، "حماقت تلی"، "ریاضت" و "این را بسوزان" شهرت جهانی دارند و بارها اجرا شدهاند و جوایز زیادی از جمله پولیتزر برای او به ارمغان آوردهاند، اما "نمایشگاه لودلو" هرگز در زمره آثار با اهمیت وی طبقهبندی نمیشود. البته این نمایشنامه به واسطه تعداد کم شخصیتها و زمان اجرای نسبتا کوتاه، تک پردهای بودن و نداشتن دکورهای حجیم هنوز هم در گوشه و کنار دنیا و عمدتا در کافهها اجرا میشود. اما از آنجایی که این نمایشنامه از ابتدا هم برای اجرای در سالنهای حرفهای تئاتر نوشته نشده به لحاظ ساختاری چندان شباهتی به آثار متأخر ویلسون ندارد.
ضیاچمنی اما "نمایشگاه لودلو"یی را به صحنه آورده که نه تنها نگاه جدید و ویژهای به این متن ندارد برعکس حاصل تحلیلی ناقص و نارسا است. از آنجایی که ویلسون این نمایشنامه را برای اجرا در کافه – و مشخصا کافه چینو- نوشته بوده، قالب کمدی-دراما یا درامادی را برای آن در نظر گرفته که درواقع از زیرگونههای تراژدی- کمدیِ معاصر محسوب میشود. البته این زیرگونه بیش از آنکه در ادبیات نمایشی و تئاتر مورد استفاده قرار گیرد در نمایشها و سریالهای تلویزیونی کاربرد دارد. اما از آنجایی که تماشاگری که درحال دیدن نمایش در یک کافه است، تمرکز کامل و ضروری تماشا در یک سالن حرفهای تئاتر را ندارد، تا حدودی شبیه به یک بیننده تلویزیونی است و به همین جهت باید نمایشی برایش اجرا شود که مناسب این شرایط باشد. اما ضیاچمنی در نخستین گام تصمیم گرفته است که برخلاف ذات این نمایشنامه، آن را در یک سالن حرفه ای تئاتر اجرا کند. گرچه این ایده به تمامی غیرعملی به نظر نمیرسد اما در درجه اول نیازمند بازتعریف فضای داستان و شخصیتهاست. اتفاقی که در این اجرا هرگز به وقوع نمیپیوندد. افراط کاری در نشان دادن ضعفهای شخصیتی آدمها و به ویژه راشل، ویژگیهای کمدی اثر را به شکلی کامل از میان برده است. آدمها بیش از آنچه در متن آمده از مشکلات روانی رنج میبرند و همین باعث میشود که تماشاگر به جای دیدن یک کمدی-دراما که هم قابلیت ایجاد فضاهای شادیآور را برایش دارد و هم به لحاظ احساسی میتواند او را درگیرد کند، شاهد اثری کسالتآور باشد. ترجمهی نارسای اثر نیز به این امر دامن میزند.
این نمایشنامه گرچه در دهه 1960 میلادی نوشته شده است اما به واسطه شخصیتپردازی درست و آوردن جزئیات ظریف در نمایشنامه نه تنها هنوز هم برای خوانندگان جذاب است بلکه به راحتی همذاتپنداری آنها را نیز برمیانگیزاند. گفتار و احساسات راشل و اگنس هنوز هم برای مخاطبان امروزی قابل درک است. ضیاچمنی البته هرگونه ارتباطی را که ممکن بوده میان مخاطب و شخصیتهای نمایشش برقرار شود قطع کرده است. راشل و اگنسی که او به صحنه آورده بیش از آنکه مثل دختران امروزی فکر کنند، حرف بزنند و رفتار کنند مانند دیوانگانی رفتار میکنند که حتی دلیل جنونشان هم مشخص نیست. بازی بازیگران مشخصا تحت تأثیر تحلیل نادرست کارگردان از شخصیتها به بیراهه رفته است. به خصوص بازیگر نقش راشل -که قسمت عمدهی نمایش از آن اوست- به جای آنکه شخصیتی جسور و جذاب را به نمایش بگذارد که درحال حاضر دچار افسردگی و توهم است، راشل را بیمار روانی خطرناکی به مخاطب معرفی میکند که به هیچ روی نمیتواند حس همدردی مخاطب را برانگیزاند. راشل در جایی از نمایش از آرزویش برای رفتن به نمایشگاه لودلو (شهری در انگلیس) میگوید؛ تماشاگر اما درست خلاف آن را آرزو میکند. بازیگر نقش اگنس البته کمتر با شخصیت نمایشنامه زاویه پیدا کرده است و حتی در برخی از لحظات توانسته مقبول جلوه کند. طراحی صحنه این نمایش در بیشتر اجراهایی که از آن وجود داشته کمابیش مشابه طراحی صحنه کار ضیاچمنی است. البته ضیاچمنی تغییرات اندکی هم ایجاد کرده است که اتفاقا صحنهاش را به لحاظ بصری گیراتر نشان میدهد. تغییری که در آینه ایجاد کرده است، از همین دست است.
پایانبندی نمایش گرچه با توجه به میزانسنها، خوانشی جدید محسوب میشود و معنایی نو به اثر نمایشی اضافه میکند یا به عبارت بهتر القاکننده ایهامی مفهومی و ظرافتی معنایی است اما میتواند حاصل برداشت کارگردان از فلسفه زندگی این دختران باشد. در مجموع نمایشگاه لودلو، با وجود کاستیهای نمایشنامه میتوانست به اثری تبدیل شود که لااقل تماشاگر را برای ساعتی سرگرم کند اما تحلیل نامناسب، یکنواختی لحن اجرا و بازیهای نه چندان مطلوب آن را به اثری ملال آور تبدیل کرده است.