به گزارش تابناک قم، صبح است. بوی خوش بهار در کوچه پس کوچههای شهر ناخوشم پیچیده است. به پنجره نگاه میکنم. پتوی قرمز رنگ را آرام کنار میزنم و روی تخت مینشینم. هنوز سرفه میکنم. از آن سرفهها که انگار کرونا در گلویم گربه ای شده و خنج میاندازد. میروم و پنجره را باز میکنم. هوای اسفند ماه صورتم را نوازش میدهد. گنجشگ ها روی درخت زیتون کنار پنجره سمفونی زندگی را اجرا میکنند. از من نمیترسند، از صدای سرفههایم فرار نمیکنند، شاید فقط به چشم گنجشکها من هیولا نیستم. صدای تلوزیون از بیرون از اتاق جای صدای گنجشک ها را در گوشم میگیرد. مادر اخبار ضبط شده شب قبل را گوش میدهد. از حال و هوای بیمار شهر نزدیک عید میگویند، از خوشحالی بچهها از تعطیلی مدارس، از شمال رفتن مردم در اوج شیوع ویروس، از تعداد فوتیها و مبتلایان، از ترس مردم، از نبود ماسک، از دعوای سیاستمداران سر آمارها، از راههای پیشگیری و...
مادر در میزند و وارد اتاق میشود. چند روزی است جز چشمهایش، صورتش را ندیدهام. دستور پزشک است ندیدن صورت مادر. بدون ماسک نمیتواند داخل اتاقم شود. سینی صبحانه را روی میز میگذارد، دعای همیشگیاش را میخواند و از دور به صورتم فوت میکند و میرود.
بهمن ماه که اسم کرونا در جهان سر و صدا به پا کرد، فکرش را نمیکردم به قم که برسد مهمان سلولهای بدن من میشود. با اینکه از سالهای پیش کرونا به شکل دیگری و به اسم سارس بدن به بدن منتقل میشد اما وحشت مردم از این ویروس جدید مثل وحشت نسلهای پیش بود از وبا. شاید چون توانستند جلوی سارس را با کمی تحقیقات بگیرند اما کرونا را نه.
به سمت میز میروم. عسل و زنجبیل و مثل هرروز خوراکیهای طب سنتی. تبم پایین آمده و میشود گفت کم کم دارد خداحافظی میکند. با طعم شیرین عسل مشغول میشوم که تق تق صدا میآید. باران است. میخورد به شیشه پنجره و نوید میدهد آمده است بشوید شهر را دم عید. آمده است امید را پهن کند کف دل مردم و بگوید سبزه عیدتان چه شد؟ آماده است؟ عدس کاشتید یا گندم؟ آمده است لبخند بیاورد روی صورت غم زده مردمی که در حال رد کردن غول آخرند. هنوز بعد از شهادت سردار و سقوط هواپیما، سرزندگی و نشاط آنچنان در دل مردم جا باز نکرده بود که کرونا مهمان ناخوانده سفره دم عید شد.
هنوز کم اشتها هستم. صبحانه تجویزی را خورده نخورده کنار میزنم و همچنان به پنجره خیره میشوم. راستی چندسال گذشته؟ کم تر از چهل سال پیش بود، من نبودم اما شنیدهام از آنان که بودند. جنگ بود و تمام جهان یک طرف بودند و ایران یک طرف. ۸ سال بود، مهمات نبود، کمکها کافی نبود، یاری از خارج از کشور نبود، ۸ سال بود، اما چون شرف بود دوام آوردیم. شنیدم رزمندههای جوان آب نمیخوردند که به کوچک ترها و پیرترها آب برسد، ماسک نمیزدند تا همرزمشان شیمیایی نشوند. راستی مگر چندسال گذشت؟ مگر آن نسل چطور بار آمده بود؟ راستی مگر لقمهها فرق کرد؟ میشود گفت راه آنها را ادامه میدهیم؟ کدام راه؟ با کدام شرف؟ تا ویروس جدید راهی قم شد ماسکها غیب شدند! اگر هم پیدا میشد قیمتهای نجومی که انگار جای ماسک کپسول اکسیژن میفروشند! شرفها گم شد. مردم عادی که هیچ، حتی پرستاران و پزشکان هم نه لباس مخصوصی داشتند نه امکانات مورد نیاز. همین شد که مبتلا شدم. پرستار بودم و همچنان هستم اما فعلاً خودم احتیاج به پرستاری دارم.
مادر دوباره در میزند، داروهایم را آورده. دستکش یکبار مصرف دست کرده و لباسهای کثیفم را از سبد کنار اتاق برمیدارد. این هم دستور پزشک است، لباسهایم با لباس کثیف دیگران در ماشین لباسشویی هم نباید یکجا باشد. برای همین مادر لباسهایم را جدا میشوید و دمای ماشین لباس شویی را تغییر میدهد. میگوید الکل و مواد ضدعفونی سخت پیدا میشود و از مواد دیگری استفاده میکند تا دستشویی و حمام را روزی یکبار ضدعفونی کند. این هم دستور پزشک است.
به قرصهایم نگاه میکنم. از وقتی مراجعین بیمارستان متوجه شدند چند پرستار هم به کرونا مشکوکاند، اوضاع وخیم تر شد. انگار مجرم بودیم، انگار تجهیزات داشتیم و استفاده نمیکردیم. میگفتند وظیفهتان است. در این شکی نبود، اما نه زمانی که حتی یک ماسک هم در بیمارستان غنیمت است. چون جوان بودیم و ویروس در بدنمان آنچنان نمیتوانست پیشرفت کند استراحت در خانه با رعایت موازین بهداشتی را ترجیح دادیم.
قرصهایم را میخورم و دراز میکشم، باران هنوز میبارد، باران هنوز امید دارد که بتواند بذر امید را در دلهای نا امید مردم بکارد.
موبایلم را برمیدارم و موسیقی بی کلامی را پخش میکنم. صدای پیانو آرامش را به بدنم تزریق میکند. فکر میکنم کاش میشد بلندگویی بزرگ داشتم، آنقدر بزرگ که صدای این موسیقی را در کل سرزمینم پخش کنم و برای چند دقیقه هموطنانم را آرام کنم.
در دل مردم، چه پیر چه جوان و چه کودک ترس است. جای ذوق دم عید جای سرشلوغی خرید نوروز، در دل مردم وحشت است. شاید از اطلاعات غلط، شاید از شایعهها که جای واقعیتها را گرفته است.
آن اوایل که مبتلایان به کرونا در قم فوت شدند شنیدم یکی از همراهان بیمار میگفت " هممون میمیریم، دیگ راستی راستی مرگ اومد سراغ همه ". دلم میسوزد که کاش میگفتم ۹۷ درصد مبتلایان به کرونا زنده میمانند، ۹۷ درصد! ۳ درصد فوتیها هم افراد پا به سن گذاشته و دارای بیماریهای ریوی و کلیوی هستند. چرا سرنگ شایعه و وحشت دست گرفتهاید و مدام به بدن خودتان و عزیزانتان تزریق میکنید. کاش آن همراه بیاید یک روز از جلوی پنجره اتاق من رد بشود، صدایش کنم بگویم ببین من کرونا دارم، ماندهام در خانه، زنده میمانم، خانوادهام هنوز سالمند و حالم از قبل بهتر. فقط نزدیک تر از نیم متر نیا، بهتر است هردو ماسک بزنیم و مراقبت کنیم اما نترس. اینطور که شایعه پخش میکنی و انرژیهای منفی را دور خودت جمع میکنی از کرونا نمیمیری اما احتمالاً از وحشت سکته کنی!
باران بند آمده و از برگهای کوچک زیتون قطرههای آب میچکد. درمان و واکسن ویروس به کنار، این جماعت مردانگی میخواهند، شرف میخواهند، تا نترسند از کمبود امکانات، امید میخواهند، حقیقت میخواهند تا گوششان را ببندند روی شایعات.
زمان میگذرد و هیاهو و قصه کرونا ویروس هم تمام میشود، چیزی که به یاد میماند همدلیهاست. زمستان میرود و روسیاهی برای زغال میماند؛ روسیاهی میماند برای آنها که در زمستان سرد دلهره و ترس مردم، هیزم به آتش ریختند و از هر فرصتی برای کمکردن امیدها استفاده کردند. راستی، امروز دیدم آن طرف آبیها هم برایمان دایه بهتر از مادر شدهاند؛ انگاری منتظر بودند و چشم میمالیدند که غول کرونا به ایران برسد، کیف کردهاند که غول آخر، بازیاش را از قم آغاز کرده و آنها بهتر میتوانند زیر سایه دلسوزیشان، فتنههایشان را بر سر مردم ما بریزند.
باران بند آمده و از برگهای کوچک زیتون قطرههای آب میچکد. بعد از سه روز همسرم آمده تا هیاهوی این سیاهی مجاز را کنار بزند و کمی با رعایت توصیههای پزشک، در هوای لطیف باران خورده قدم بزنیم؛ شهر آرام است و هوشیار، زندگی در جریان، امید همراه همه مردم ایران...
سارا تقی زاده