«غلامرضا تدینیراد» با بیان اینکه شرایط فرهنگی امروزه نسبت به گذشته تغییرات زیادی پیاده کرده است،اظهار کرد: پدران و مادران ديروز هنوز که هنوزه ابهت و احترام دارند و فرزندانشان براي آنها ارزش و احترام قائل هستند و جانانه و عاشقانه دوست شان دارند .
وی افزود: با بچههای امروزي اگر كمي تند صحبت كني يا بخواهي يك كلمه حرف حساب بزني ممكن است مورد مؤاخذه قرار بگيري و گاه نيز سوال را با سوال جواب میدهند .
این کارشناس رسانه در ادامه گفت: به راستي چرا برخی از بچههاي ما نمیتوانند با ما دوست شوند؟ حرفهای ما خیلی زود ابروهای شان را به هم گره میزند و دنبال بهانهای میگردند تا جا خالی بدهند.
بچههاي اين دوره از وقتی میتوانند روی پای خود بایستند در اولين گام عاشق و دلباخته گوشي تلفن همراه مي شوند و ديگر حاضر نیستند دست پدر و مادرشان را بگیرند و نكته جالب اين كه ادعاي استقلال دارند .
آنها فاصلههاي عاطفي در خانواده و حرمت شكنيها را از بزرگترهاي شان ياد ميگيرند و دوست دارند سر در لاک خود فرو كرده و كمتر حرف بزنند .
باید دنبال علت بگردیم و مراقب باشيم كه دچار غفلت نشويم، همین فاصلهها و احساس استقلال بدون وابستگی باعث بروز بسیاری مشکلات و آسیبها میشود .
تدینیراد ادامه داد: متاسفانه گاه پدران و مادرانی که از روشهای صحیح فرزندپروری اطلاعات چندانی ندارند، نمیتوانند در فضایی دوستانه با فرزندان خود صحبت کنند، آنها مظهر نظم و انضباط و الگوي رفتارهاي صحيح همراهي با قداست و معنويت با جايگاهي كه يك پدر و مادر واقعي بايد داشته باشد براي خانواده خود نيستند و در صورت مواجهه با مشكل يا از طرق غير منطقي و هيجاني استفاده كرده و يا فقط میخواهند از در نصیحت وارد شوند .
بعضی از آقا پسرها و دختر خانمهای با کلاس هم فکر میکنند که پدر و مادر موهایشان را زیر باد چرخ آسیاب سفید کردهاند و چيزي نمي دانند. واقعيت اين است ما باید کلاه خود را محکم نگه داریم تا دچار غفلت، سهل انگاری و آسیب نشویم .
این استاد رسانه در پایان خاطرنشان کرد: در حكايتي خواندني، آوردهاند شخصی قوچی داشت، ریسمانی به گردن قوچ بسته بود و دنبال خود میکشید. دزدی بر سر راه کمین کرد و در یک لحظه ریسمان را از دست مرد ربود و گوسفند را دزدید و برد. صاحب قوچ، هاج و واج مانده بود .
پس از آن همهجا دنبال قوچ خود میگشت تا به سر چاهی رسید، دید مردی بر سرچاهی نشسته و گریه میکند و فریاد میزند: ای داد! ای فریاد! بیچاره شدم، بدبخت شدم .
صاحب گوسفند پرسید: چه شده که چنین ناله میکنی؟ مرد گفت: یک کیسه طلا داشتم در این چاه افتاد. اگر بتوانی آن را بیرون بیاوری، 20 درصد آن را به تو پاداش میدهم .
مرد با خود گفت: 20 سکه، قیمت ده قوچ است، اگر دزد قوچم را برد اما روزی من بیشتر شد. لباسها را از تن درآورد و داخل چاه رفت. مردی که بر سر چاه بود همان دزدی بود که قوچ را برده بود. بلافاصله لباسهای صاحب قوچ را هم برداشت و برد .
اگر او حواسش بود نه قوچش را مي دزديدند و نه لباس هايش را مي بردند، پس اگر یکه و بیتکیه به میدان رویم، شاید خطا کنیم و ضرر ببینیم .