به گزارش تابناک قزوین قیدار تقریبا همان حال و هوایی را داشت که با خواندن کتاب "من او" به آن وارد شده بودم و این بار از راه باریک جملات قصار، ادا و اصول و منش منحصر به فرد قیدار در فضای پر طمطراق تهران قدیم و آدمهای صاحب مرام و مسلک آن روزها سیر کردم.
نثر کتاب مثل سایر کتابهای امیرخانی پر تکلف نبود اما شاید در تحلیل بند بند رفت و آمد قیدار نیاز بود فکر کنم و با پیدا کردن مورد مشابه از نقش تار و پود اصلی داستان سر دربیاورم.
نیاز نیست خلاصه داستان را تعریف کنم چون هر کس کتابش را نخوانده از این نوشته چیزی دستگیرش نمیشود و هر کس خوانده این حرفها برایش تکراری و توضیح واضحات است اما قصد دارم با اینکه ارادت ویژهای به نویسنده دارم دست از ستایش آثارش بردارم و حرف خودم را بزنم با اینحال یادآور میشوم هیچ متن و هیچ نقدی منکر زیبایی سطح اولای طرز فکر امیرخانی در این بلبشوی فراوانی هرزهنگاری در عرصه رماننویسی نیست.
امیر خانی به شدت نمادگراست و سعی میکند مفاهیم را در قالب انسان که نماد آن مفهوم است تعریف کند اما وقتهایی میشود که شخصیتها _مثلا همین قیدار_ به شخصیتهایی غلو شده، ماورایی و دور از ذهن انسان تبدیل میشوند که سبک زندگی آنها را با هیچ زاویه از زندگی هیچ انسانی نمیتوان قیاس کرد از این رو نمیتوان با باورهایشان همذات پنداری کرد.
به جز شخصیت اصلی داستان سایر شخصیتها_ هر چند تاثیرگذار_ شبحی بیش نیستند و در تمام صحنهها میآیند و میروند. نصف بیشتر داستان بر پایه نجات شهلا توسط قیدار از دام بیآبرویی شکل گرفته اما خود شهلا هیچ وجهه ای در داستان ندارد فقط گاهی حضور پیدا میکند تا بندهای قصه از هم گسسته نشود. این آدم که قیدار زندگیش را برایش گذاشته نه ریشهای دارد، نه خانوادهای و نه حتی توصیف ظاهری تا خواننده تصوری از شخصیت اول زندگی قیدار پیدا کند.
در سراسر کتاب با عبارتهای غیر متعارفی روبرو میشویم مانند اسم ماشینها و بد و بیراههایی که اهل گاراژ و سیاه و سفیدها و پاپتیها بهم میدهند که حتی تلفظشان برای اهل قلم انس گرفته با کتاب و ادبیات سخت است چه رسد به فهم و توضیحشان و گویی نوعی ارز اندام نویسنده مقابل رقبای رمان نویسش است که مستحضر باشید من هم بلدم.
در مقابل قیدار هیچ شخصیتی قوت ندارد و هر کس به محض مواجهه با او شکست میخورد و تحقیر میشود. هر کاری اراده کند انجام میشود حتی آزاد کردن زندانی سیاسی اما همین قیدار هیچوقت برای برخورد با دشمن شماره یک خود و خانوادهاش (شاهرخ قرتی) که آبرویشان را برده کاری نمیکند و تنها به ادب کردن فرستادهاش بسنده میکند.
قیداری که عرفانش بیمثال است و مرتب از او کارهای خارق العاده سر میزند، در کنار رفتن به محضر سید گلپا از سرک کشیدن به مجلس بزم رقاصهها هم نمیگذرد؛ اضافه کنیم که هیچ وقت حرفی از نماز خواندن قیدار به میان نمیآید و این تناقض نوع جدیدی از عرفان را که بی شباهت به عرفان اهل تصوف نیست تبلیغ میکند.
فحوای داستان میگوید که با لوطیگری صرف هم می توان به درجات بالای عرفان دست پیدا کرد . با این ایدئولوژی وقتی مراقب حلال و حرام خوراک گوسفند قربانی هیات شبهای محرم باشی عیبی ندارد ماه به ماه به خانوادهات سر نزنی و همینکه سایهات بالای سرشان هست کافیست.
سید گلپا هم به عنوان مراد قیدار که در تمام صحنههای مهم زندگی او حضور دارد هیچ وقت مریدش را به حضور در مسجد و انجام واجبات و ترک محرمات تشویق نمیکند و نوع امر کردنش به معروف و نهی نمودنش از منکر در مورد قیدار و زن مینی ژوپ پوش به یک سبک است.
علت خیلی چیزها در این داستان مشخص نیست. در مورد هیچ شخصیتی توضیح چندانی داده نشده است. معلوم نیست چرا قیدار با شهلا با آن پیشینه ازدواج کرد و بعد از آن چرا با شاه رخ قرتی که آبرویشان را برده بود برخورد نکرد؟ صفدر چرا رفت و چرا برگشت در حالیکه قسم خورده بود برنگردد؟ چرا قیدار هم پیش سید گلپا میرفت و کسب تکلیف میکرد هم اهل چرب کردن سبیل درجه دار و شهربانی چی بود؟ پدر و مادر و خانواده قیدار کجا بودند و نسب اش به کجا و چه کسی میرسید؟ لوطی گری را در محضر چه کسی مشق کرده بود؟ اینهمه ثروت را چطور به دست آورده بود و سوالاتی از این قبیل....
در برخی موقعیتها فتوت و جوانمردی قیدار با مرحوم تختی و طیب حاج رضایی قیاس شده و مشخص نیست نویسنده قصد داشته مرام امثال تختی و طیب را در قالب شخصیت قیدار توصیف کند یا نه آنجایی که ناصر اگزوز میگوید "قیدار خان پشت آقا تختی را به خاک مالید" قصد دارد این دو اسطوره راخاک خورده مکتب قیدار و قیدارها معرفی کند.
و در آخر شخصیت اول بیشتر داستانهای امیرخانی همچون علی فتاح و قیدار به طرز غیر قابل تصوری متمول هستند و با استفاده از همین تمکن مالی، هم شهرت و محبوبیت به دست میآورند هم راه عاقبت بخیری را پیدا میکنند کما اینکه اگر قیدار پولدار نبود شاید تا این حد جوانمرد نبود و دست کوچک و بزرگ و مریض و معتاد را نمیگرفت. شاید بهتر باشد داستانی هم درباره آدمهای "قیددار" با مفهوم "هیچی ندار" نوشته شود تا این تابو شکسته شود.
نویسنده: سعیده خدادادبیگی