امروز که به خانه آمدم دلم یک راست پر کشید به 31 سال پیش و چنین روزی...
روزی بسیار عجیب. با آنکه 11 سال بیش نداشتم ، اما در خشت خشت وجودم تمام داغهای زندگی را حس کردم...
سخت است تحمل امتزاج شیرینی و شوری.
شیرینی به سر آمدن انتظار و شوری دلشورههای ندیدنش...
خنده و گریه، شادی و اندوه، سرور و غم ، شُکر و گلایه...
آن برای آمدنش و این برای دیگر ندیدنش...
بند بند دلمویههای مادرم بود وقتی دید پیکر خونین برادر 18 سالهام را که در کاشانه ما در کنار دیگر برادران شیدای شهادت، شوق رفتن داشت ...
رعنا بود که رفت و بسیار زیبا و هنگام بازگشت سوخته بود و خونین پیکر و ...
برادری که در انتظار آمدن گوشهای از لباسش، دو ماه تمام همه خانه مان ماتمکده و روضه بود و اشک و آه...
و پدر بود که بی تاب دیدنش در خواب راه میافتاد به سمت در، و پسر را صدا میزد و مینشست بر آستان خانه وهایهای میگریست و در زلالی قطرههای جاری از دیدگانش، آسمان را مینگریست...
و پدر بود که در انتهای اندوهش چیزی بر لب نمیگفت، جز راضی بودن به رضای دوست...
و پدر بود با دل تفتیده و بی تاب که شاه طوس را به فرزندش سوگند داد، وقتی سرش رو به آسمان بود و دست در قنوت...
و پدر بود که بر در خانه عرض حاجت کرد و گفت: آقا جان! پسرم، نوگلم را میخواهم...
و پدر بود و مادرم در کنارش با سبد سبد اشک و نیاز که راهی شدند...
و پدر بود که با چشمان سرخ از اشک در کنار ضریحش پناه یافته، طلب میکرد پسرش را...
و هنوز یک شب از سفر پایان نیافته بود...
و فرزندش در معراج شهدا بود...
و پدر بود که باورش میشد با تمام وجود، وقتی بر سر پیکرش نشست و گفت: پسرم! دیدی ضامن آهو جوابم را داد؟...
حالا پیکر برادر آمده بود و دیگر لهجه عربی رادیو عراق در گوشه گوشه خانه، صبح و شام گوش نمیخراشید، تا پدر ردی و نشانی بگیرد از پسرش...
آمده بود و دیگر با هر صدای زنگ خانه، دل یکایک اهلش، توفان نمیشد...
و پس از 74 روز شهادت و جاماندن زیر ساقههای خورشید و شرجی و باد و غبار، سرانجام با نیاز عاشقانه پدر به بارگاه ضامن آهو، پیکر سوخته و خونین برادر، در طوف ضریح بانوی حریم قم، در سماع بود و پرواز...
حالا آمده بود و این رجز مادرم بود بر بلندای دارالشفای مزارش که میتراوید از حنجرش: فدای یک تار موی خمینی!...
و باز هم با هر اعزام سه تا سه تا، پسرانش را میفرستاد و زیر لب میخواند: شرمنده ات زینب جان ، بیش از این دیگر ندارم!...
آن برای من و اهل خانه ، روزی بی انتها، به اندازه هزاران هزار ثانیه سوز و گداز و فراق بود و چقدر این ثانیههای به یاد ماندنی و شیرین و شور، برای مردم تاریکه بازار امروزین ما افسانه است و باور نکردنی...
دل تنگی این روزها را چه کنم، جز سپردنش به جوی زلال و آرام زمان.
چقدر واژههایی غریب و افسانهای هستید برای نسل دوران ما، ای شهیدان!؟