در روزهای مانده به آن تظاهرات ماندگار، تمام بچه های مدرسه را هم تشویق به حضور فعال می کردم. فردای آن روز موضوع انشای دانش آموزانم این بود: "ظلم چیست و ظالم کیست؟!"
کد خبر: ۱۷۵۱۷۸
تاریخ انتشار: ۱۵ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۰:۱۵ 04 February 2016
در روزهای مانده به آن تظاهرات ماندگار، تمام بچه های مدرسه را هم تشویق به حضور فعال می کردم. فردای آن روز موضوع انشای دانش آموزانم این بود: "ظلم چیست و ظالم کیست؟!"

به گزارش تابناک ایلام؛به مناسبت گرامیداشت یاد و خاطره روزهای انقلاب پای صحبت یکی از زنان انقلابی نشستیم که گویا انقلاب و ارزش های آن ارزنی برایش کم رنگ نشده است. زنی که تمثال صبوری است، بارها از خودم پرسیدم مگر می شود اینهمه حرف را، اینهمه درد را پشت یک چهره آرام و این همه لبخند همراه پنهان کرد. ولي گويي دیوار باور من کوتاه است،"بانو کافیه" پشت آرامش قاب این صورت چیزی پنهان نکرده هر چه بود و هست را جلوه ارادی زیبا می داند، پس لاجرم حاصلش این سکینه و آرامش است؛ خرسند است از راه های رفته!! از الم های دیروز؛ اگر کلید تقویم تاریخ را به او بسپارند، دیروز را همانگونه که رفته؛ باز می نویسد می گوید: نه کودکی داشتم و نه جوانی!؛ و این یعنی تمام آنچه امروز از دیروزهایش می گوید.

 اولین باری که او را شناختم در کسوت مدیریت موسسه خیریه گل "نرگس آل محمد" در شهر ایلام دیدمش! امروز هم نادرند کسانی که اسم این موسسه را در شهر نشنیده باشند؛ گویی این بانوی شهر ما "بازنشستگی" را هم تعریف کرده! از سالهای کودکیش در منطقه water wail-مرز آبی- نفت شهر می گوید که هرگز در آن گرمای55 درجه، به دلیل فقر مالی توان اینکه یک بار  برای تفریح از این منطقه خارج شوند را نداشتند، از سالهای آخر حیات پدر در بستر بیماری که پدر از او خواست در نبودنش،"بانو" چون پدر باشد برای آنهمه بچه قد ونیم قد... و"بانو کافیه" می گوید تا روزی که همه آن بچه ها فارغ التحصیل نشدند به ازدواج فکر نکردم.

از سالهای آوارگی در کرمانشاه و ایلام و اصفهان حکایتها دارد؛ می گوید در تمام سالهای پس از پیروزی انقلاب به عنوان مدیر در مدرسه در آموزش و پرورش خدمت کرده، چه آن سالهایی که در مدیریت مجتمع سراب نیلوفر کرمانشاه تمام شاگردانش از جنگ زدگان قصرشیرین و سر پل ذهاب بودند و چه سالهای خانه به دوشی در دالاهو،ششدار و چوار و...

خانم شریفی می گوید: هرگز کلاسهایم را تعطیل نکردم؛ اگر لازم می شد10 روز قبل از امتحانات نهایی چکمه هایی بلند می پوشیدم و با بقیه کارکنان ساختمان گاو داری را تمیز می کردیم برای برگزاری آموزن های نهایی... بارها در مسیر روایت هایش هم پایش بودم ناخودآگاه پرسیدم: اینجا نترسیدی؟!! و او هر بار پاسخی مشابه می داد: اصلاً، شاید به دلیل همان ذکری که در تمام عمرش تکرارش کرده ام!!

 

بانو کافیه می گوید پدر و مادرش اصالتاً ایلامی بوده ­اند ولی پدرش از همان سالهای نوجوانی راهی نفت شهر می شود و در شرکت نفت آنجا که متعلق به انگلیسی هاست شروع به کار میکند، در سالهایی که هنوز هیچکدام از فرزندانش متولد نشده اند به علت اعتراض به دخالت های غیرقابل تحمل عوامل انگلیسی مانند بسیاری دیگر از آنجا اخراج می شود و پس از آن تا پایان حیاتش در روزهای مرداد57، امرار معاش خود وفرزندانش از طریق درآمد یک مغازه کوچک میوه فروشی است.

وی گفت: ما 7خواهر بودیم و2 برادر و همه محصل و تنها منبع درآمدمان همان مغازه میوه فروشی کوچک پدرم بود، همان زمانی که بچه کلاس ششم نظام قدیم بودم و در اوج روزهای بازی و شیطنت کودکی یقین کردم با شدت نیازمالی خانواده ام خودم باید دست به کار بشم و از همون سال کلاسهای تقویتی برای تجدیدی ها و طالب تقویت ها راه انداختم و این شد منبع درآمد تابستانهای من. در آمد اولین تابستان من 500 تومان بود که هم هزینه های مدرسه خودم را با آن راه انداختم هم بخشی از آن را برای امرار معاش به پدر دادم.

این بانوی انقلابی در ادامه تاکید کرد: هیچوقت در طول دوران تحصیلم یک ریال از پدرم پول نگرفتم چون برادر بزرگم خلیل دقیقاً یک کلاس از من بالاتر بود، این بود که همیشه از دفتر ها و کتابهای اون استفاده می کردم که هزینه­ای روی دست پدرم نگذارم؛ برادرم از نظر سنی 2 سال از من بزرگتر بود بعد از 3 دختر به دنیا آمده بود و خیلی برای پدر و مادرم عزیز بود. از نظر درسی هم بسیار زرنگ بود. تا یادم هست به دید الگو به او نگاه می کردم و البته کمی هم رقابت و یک حس حسادت  ناخودآگاه -البته نه از جانب او- ،تا می دیدم او کتاب دستش گرفته من هم سریع می رفتم سراغ کتاب و درسهایم. خیلی سر به زیر و متواضع بود- وبدون اغراق شده بود  شیشه عمر پدر و مادرم و همه ما!

در سال55 به استخدام آموزش وپرورش نفت شهر در آمدم، تا زمان پیروزی انقلاب در دبستان شهناز معلم پایه پنجم بودم و از سال 57 به بعد به عنوان معاون دبیرستان شروع به کار کردم. بعد از مدتی پدرم برای همیشه زمینگیر شد-تشخیص پزشکان سرطان حنجره بود... تا مرداد57 که آخرین نفس هایش را کشید- با اینکه همان روز اول دکترها او را جواب کردن ولی دست شستن از پدری که ثانیه های زندگیش وقف قدکشیدن بچه هاش شده بود برای من حتی قابل تصور هم نبود. برای همین هم اراده کردم به هر قیمتی سایه پدرم بر سر آن خانه بماند. به هر جایی که احتمال نتیجه دادم با پدر راهی شدم و این حکایت آن روزهایی است که تنها درآمد ان خانواده هشت نفره 900 تومان حقوق دریافتی من بود، هزینه های درمانی پدر هم خیلی بالا بود.اصلاً وضعیتی مالی مناسبی نداشتیم. من 3 سال تمام پرستار پدر بودم... و چون به دلیلی زخم های بدخیم صورتش،چانه پدر به دلیل زخم های ناشی از داروهای شیمیایی از بین رفته بود. برای همین من و مادرم مرتباً صورت پدر را باند پیچی می کردیم و اجازه ندادیم در اون 3 سال هیچکس حتی بچه های خودش هم صورت و چانه پدر را با ان وضعیت ببینند. با پارچه و باند چانه مصنوعی براش درست می کردیم. اما مداوای پدر نتیجه نداد و در مرداد 57 جان به جان آفرین تسلیم کرد.

آنقدر داستان زندگی اش را شیرین تعریف کرد که دوست نداشتم کلامش را قطع کنم و سوالی بپرسم . وقتی که همه چیز را در مورد زندگی بانو کافیه شنیدم از او پرسیدم از روزهای انقلاب هم بگویید. شما در آن روزها چه میکردید؟

ما شاید جزء اولین هایی بودیم که به تبع جو مذهبی خانواده واقف به بی عدالتی های رژیم پهلوی بودیم و همراه برادرم خلیلی در اکثر فعالیت های انقلابی نفت شهر به صورت فعال شرکت می کردیم. مهر 57 اولین تظاهرات علیه رژیم در شهر کوچک نفت شهرکلید خورد. در روزهای مانده به آن تظاهرات ماندگار؛ تمام بچه های مدرسه را هم تشویق به حضور فعال می کردم و خودم هم با تمام انرژی شرکت کردم. فردای آن روز  موضوع انشای دانش آموزانم این بود: "ظلم چیست و ظالم کیست؟!"؛ تمام بچه ها با بیانی شیرین و ابتدایی این موضوع را باز کرده بودن، اما هیچکدام جرأت نکرده بود مستقیماً و صریح اسمی از شاه و رژیم به زبان بیاورند... بعد ازقرائت انشای همه بچه ها خودم هم به زبانی کودکانه بحث ظالم و مظلوم را مطرح کردم و همان جا موضوع جدید انشاء هفته بعد را تعیین کردم:"نقش علم وثروت در سردمداران قدرت"؛ وقتی آن روز ساعت تفریح به دفتر مدرسه رفتم، همه نگاه ها متوجه من بود. نگاه های متفاوت معلمان و خانم مدیر که همسرش شهربانی نفت شهر بود.

یقین کردم که مساله مهمی هست... همکار یهودی داشتم که چند تا خواهر فرهنگی بودن، همسایه بودیم و البته دوست و قطعاً در جریان مسائل؛ منو کشاند بیرون و گفت: مراقب خودت باش، احتمال اینکه دستگیر بشی هست!! 2 روز بعد مدیر مدرسه بعد از یه سری توضیحات اعلام کرد که هر دو تا موضوع انشا شما کاملاً غیر قانونی بودن و باید به خاطر اونها مؤاخذه بشی، هر گونه مسأله و مشکلی از امروز برات پیش بیاد ماهیچگونه مسئولیتی در قبال تو نداریم!! وقتی یقین کردم که  مسأله­ای همین امروز و فردا برام پیش میاد سریع یه هفته مرخصی اضطراری گرفتن و راهی ایلام خانه خواهرم شدم که یه مدت کلاً از اون منطقه دور بمونم، بعد از برگشتم به نفت شهر و سر کلاس.

همان روز اول یکی از دانش آموزان که همسایه و از آشنایان دور ما بود به من گفت: خانم دیگه اصلا سر کلاس از اون حرف ها نزن، چند نفر از ما دانش آموزان رو مأمور کردن تمام حرکات و حرفهای شما رو گزارش کنیم!!! آن زمان نفت شهر تا مقطع راهنمایی بیشتر نداشت، برای تحصیل در مقاطع بالاتر بچه ها می رفتن شهرهای مجاور مثل قصر شیرین و کرمانشاه، بچه های با استعداد هم برای تحصیلات دانشگاه عموماً راهی  تهران و کرمانشاه می شدن، همین بچه ها با ارتباطاتی که ایجاد می کردن اطلاعات خاص و اعلامیه­های حضرت امام را می آوردن نفت شهر و توزیع می کردن. چون منطقه کوچکی بود هر کس در تظاهرات­ها شرکت می کرد به تبع سریع هم شناسایی می شد؛ برادرم خلیل اعلامیه های امام را با ترس و لرز و کلی احتیاط و مشقت از قصر شیرین می آورد و شبانه با دوستانش آنها را در سطح شهر توزیع می کردند.

روزهای نزدیک انقلاب کاملاً متوجه شده بودن من و خلیل جزء کسانی هستیم که در سازماندهی و تشویق مردم به حضور فعال در تظاهرات ها نقش خاص داریم. این بود مدام احساس می کردیم مورد تعقیب هستیم. تقریباً اکثر بچه های دیگه رو بازداشت کرده بود و بعد از شکنجه بسیار آنها را آزار کرده بودن و مطمئن بودیم الان دیگه نوبت ماست.

  روز 15 بهمن 57 بود که افراد گارد شهربانی برادرم خلیل را دستگیر کرده بودند و به قصد کشتن به یک منطقه دور در حوالی نفت شهر منتقل کردن، وقتی دوست های برادرم متوجه این قضیه می شوند بلافاصله در آن منطقه حاضر می شوند، جرأت مقابله ودرگیری که ندارند و برای آنکه آنچه را که در ذهن دارند پیاده نکنند صرفاً در آنجا مستقر میشوند که نهایتاً افراد گارد از کشتن خلیل منصرف میشوند ولی با ضربات باتوم آنقدر شکنجه کرده بودن که تمام بدنش  کبود و زخمی بود..... سر و صورتش به طرز وحشتناکی کبود و خونی شده بود؛ تمام سیستم مغزش آسیب دیده بود.همون ایام یقین کردیم مشکل خلیل جدی هست ولی شور پیروزی انقلاب ما رو ا ز وضعیت جسمی اون غافل کرد. بعد از پیروزی انقلاب به تبع مشکلات روحی خانواده و بیم از آسیب رسانی بازمانده های ساواک به فعالان ضدرژیم قبل تا مدتها به ناچار پسرعموم علی اکبر باقری وبرادرم مراقب ما بودن! که سالها بعد همین علی اکبر با 2 برادر دیگرش جلیل و محمد حسین راهی جبهه شدن ،تقویم حیات هرسه نفر هم مهر سرخ شهادت خورد!.  آن زمان برادرم خلیل"کار گزار چند پیشه" محسوب می شد، یه نوع کارمند که به صورت قراردادی در اداره دارایی کار می کرد،... با اوج گرفتن دردهای جسمی برادرم که مقارن بود با آوارگی های زمان جنگ  اونو به جاهای مختلف برای درمان بردیم کرمانشاه، تهران،... تا بالاخره به دلیل ضایعه مغزی در 15 بهمن ماه1360 در بیمارستان شماره2 ارتش تهران از دنیا رفت.

خانم شریفی را تقریبا همه هم سن و سال های من به عنوان مدیری سختکوش و سختگیر میشناسند. داستان روزهای زندگی اش را که شنیدم خیلی از جاها به صبر و شکیبایی وی غبطه خوردم.روح مبارزه و نوع دوستی در این بانوی ایلامی برای همیشه زنده است و با توجه به اینکه در حال حاضر بازنشست شده است اما با مدیریت یک موسسه خیریه قصد دارد راه خیر گذشته را ادامه دهد و با حفظ دین، حجاب و حیای خود پاسدار واقعی نظام باشد.

او میگوید: من در سن 32 سالگي ازدواج كردم. همسرم فرهنگي و از بستگان ما بود. يادم نمي‌ره كه يكي از شرطهاي ازدواج من اين بود كه هيچگاه‌ مانعي براي كمك‌هاي من از حقوق خودم به خانواده‌ام نباشد. وقتي به پرمشقت‌ترين سالهاي عمرم در زير چادرهاي دالاهو فكر مي‌كنم و يا روزهاي آوارگي‌‌هاي نفت‌شهر و كار  3 شيفت در سراب نيلوفر، آرام میشوم .چون  هرگز آرزوها و خواستهاي خودم را نخواستم. هيچوقت يادم نميرود در ان روزهاي فقر نفت شهر ، چه شبهايي كه ما حتي يك لقمه نان هم در سفره نداشتيم .اما سجاده نماز و دعا و شكرگزاري بچه‌ها، هميشه زير سقف اون خونه گشوده بود.

 

منبع:ایلام بیدار

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار