نصیحت صادقانه و واقع گرایانۀ پادشاه
سعدی برآن است که اگر قصد نصيحت پادشاهي را داريم، باید به او يادآوري كنیم كه او بندۀ خدا و موجودی محدود و محکوم به فناست تا از این منظر به خود و قدرتش بنگرد و خدا و مرگ را از یاد نبرد.
هزار سال نگويم بقاى عمر تو باد* |
كه اين مبالغه، دانم ز عقل نشمارى* |
همين سعادت و توفيق بر مزيدت باد* |
كه حق گزارى و بىحق كسى نيازارى* |
(همان: 990)
سعدي ميگويد: از خدا ميخواهم كه به تو توفيق دهد كه حق را رعايت كني، به ناحق عمل نكني، خون كسي را نريزي و به كسي ستم نكني. البته نباید از نظر دور داشت که هم سعدي درايت و شجاعت بسياري داشته است كه در آن زمان، چنين شجاعانه و بی تکلف با پادشاهان وقت خود سخن ميگفته و از بالا به آنان مينگريسته و پدرانه، آنان را نصيحت می كرده است و هم حاکمان، تا اندازه ای نصیحت پذیر بوده اند و شاعر را بدین دلیل، توبیخ نمی کرده اند.
نه هركس حق تواند گفت گستاخ* |
سخن مُلكى است سعدى را مسلم* |
(همان: 972)
او خود را برتر از پادشاه ميداند و معتقد است كه پادشاه ملك سخن است و از آن جایگاه حاکمان را نصيحت ميكند.
ضرورت شناخت دوست و دشمن
حاكم بايد دوست و دشمن خود را به خوبي تشخيص دهد. دوستان را در زمرۀ دشمنان نبرد و دشمنان را در زمرۀ دوستان نشمارد. هنر مدیریت صحیح و عالمانه، تبدیل دشمن به دوست است نه عکس آن.
شنيدم كه داراى فرخ تبار* |
ز لشكر جدا ماند روز شكار* |
دوان آمدش گلهبانى به پيش* |
به دل گفت داراى فرخنده كيش* |
مگر دشمن است اين كه آمد به جنگ* |
ز دورش بدوزم به تير خدنگ* |
بگفت اى خداوند ايران و تور* |
كه چشم بد از روزگار تو دور* |
من آنم كه اسبان شه پرورم* |
به خدمت بدين مرغزار اندرم* |
نگهبان مرعى بخنديد و گفت* |
نصيحت ز مُنعم نبايد نهفت* |
نه تدبير محمود و راى نكوست* |
كه دشمن نداند شهنشه ز دوست* |
چنان است در مهترى شرط زيست* |
كه هر كهترى را بدانى كه كيست* |
(همان: 328)
مدارا و مروت و پرهیز از خشونت
سعدي بارها ما را به مدارا، آشتي و صلح طلبی دعوت ميكند و معتقد است که اگر مدارا کارگر نشد و راهی جز جنگ نبود، باید مردانه جنگید:
«تا كار به زر برآيد، جان در خطر افكندن نشايد.» عرب گويد: آخرُ الحيلِ السَّيف.
چو دست از همه حيلتى در گسست* |
حلال است بردن به شمشير دست* |
(همان: 350)
همى تا برآيد به تدبير كار* |
مداراى دشمن به از كارزار* |
چو نتوان عدو را به قوت شكست* |
به نعمت ببايد در فتنه بست* |
عدو را به جاى خسك، زر بريز* |
كه احسان كنَد كُند، دندان تيز* |
(همان: 349)
«فريدون گفت نقاشان چين را* |
كه پيرامون خرگاهش بدوزند* |
بدان را نيك دار اى مرد هشيار* |
كه نيكان خود بزرگ و نيك روزند* |
(همان: 299)
شاه یا حاكم بايد اهل مدارا و سعۀ صدر باشد؛ چنانكه حافظ فرموده است:
آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است* |
با دوستان مروّت، با دشمنان مدارا* |
(حافظ، 1369: 198)
و چه قدر اين جملات و اشعار شیخ اجل، حکیمانه، جاودانه و زيباست!:آآآ
دو كس دشمن ملك و ديناند، پادشاه بىحلم و زاهد بىعلم.
بر سر ملك مباد آن ملك فرمانده* |
كه خدا را نبود بندۀ فرمانبردار* |
(همان: 277)
مزن تا توانى بر ابرو گره* |
كه دشمن اگر چه زبون، دوست به* |
اگر پيل زورى وگر شير چنگ* |
به نزديك من، صلح بهتر كه جنگ* |
(همان: 349)
همى تا برآيد به تدبير، كار* |
مداراى دشمن، به از كارزار* |
(همان: 349)
کاش مسئولان و کارگزاران در هر زمان و هرجا، این قصیدۀ شگفت و والای افصح المتکلمین را آویزۀ گوش دل خود کنند و بدان بیندیشند و عمل کنند،
بس بگرديد و بگردد روزگار* |
دل به دنيا در نبندد هوشيار* |
اى كه دستت مىرسد، كارى بكن* |
پيش از آن كز تو نيايد هيچ كار* |
اين كه در شهنامهها آوردهاند* |
رستم و رويينه تن اسفنديار* |
تا بدانند اين خداوندان ملك* |
كز بسى خلق است دنيا يادگار* |
اين همه رفتند و ماى شوخ چشم* |
هيچ نگرفتيم از ايشان اعتبار* |
دير و زود اين شكل و شخص نازنين* |
خاك خواهد بودن و خاكش غبار* |
اين همه هيچ است، چون مىبگذرد* |
تخت و بخت و امر و نهى و گير و دار* |
نام نيكو گر بماند ز آدمى* |
به كز او ماند سراى زرنگار* |
سال ديگر را كه مىداند حساب* |
يا كجا رفت آن كه با ما بود پار؟* |
گنج خواهى، در طلب رنجى ببر* |
خرمنى مىبايدت، تخمى بكار* |
چون خداوندت بزرگى داد و حكم* |
خرده از خردان مسكين درگذار* |
(همان: 5ـ964)
در حماسه یونانی ايلياد سرودۀ هومر ميبینیم هنگامي كه هكتور قهرمان تروا كشته ميشود، آشيل قهرمان یونان، جنازةۀ او را به ارّابه ميبندد و بيست شبانهروز دور قلعه ميچرخاند، به جنازۀ وي بيحرمتي ميكند و دل پدر پیرش پریام را ميشكند. حال ببينيم سعدي در خصوص دشمن و نوع درست رفتار با او چه ميگويد:
«كسي مژده پيش انوشيروان عادل آورد و گفت: شنيدم كه فلان دشمن تو را خداي عزوجل برداشت. گفت: هيچ شنيدي كه مرا بگذاشت؟
اگر بمرد عدو جاى شادمانى نيست* |
كه زندگانى ما نيز جاودانى نيست* |
(همان: 68)
«به هلاك دشمن كسي شادماني كند كه از هلاك خويش ايمن باشد.» (سعدي، 1384: 833)
اي دوست بر جنازۀ دشمن چو بگذري* |
شادي مكن كه بر تو همين ماجرا رود* |
(همان: 681)
صبر و بردباری شاهان
حاكم بايد شكيبا باشد. مهار نفس خود را به سادگی از کف ننهد و حكم عجولانه و از سر خشم و غضب صادر نكند.
خداوند فرمان و راى و شكوه* |
ز غوغاى مردم نگردد ستوه* |
سر پر غرور از تحمل تهى* |
حرامش بود تاج شاهنشهى* |
چو خشم آيدت بر گناه كسي* |
تأمل كنش در عقوبت بسي* |
(سعدي، 1385: 326)
و در ادامه ميگويد:
كه سهل است لعل بدخشان شكست* |
شكسته نشايد دگرباره بست* |
(همان: 320)
صواب است پيش از كُشش بند كرد* |
كه نتوان سركشته پيوند كرد* |
(همان: 326)
دست بالاي دست بسيار است
اگر هر قدرتمندی بداند و باور کند که قدرت مطلقه نیست و زورمند تر از وی نیز پیدا می شود، دست تطاول نمی گشاید و حد خود را رعایت می کند.
به خردى دَرَم زور سرپنجه بود* |
دل زيردستان ز من رنجه بود* |
بخوردم يكى مشت زورآوران* |
نكردم دگر زور بر لاغران* |
غم زيردستان بخور زينهار!* |
بترس از زبردستي روزگار* |
نميترسي اي گرگك كم خرد* |
كه روزي پلنگيت بر هم درد؟* |
(همان: 339)
و در گلستان ميفرمايد:
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت* |
تلخى و خوشى و زشت و زيبا بگذشت* |
پنداشت ستمگر كه جفا بر ما كرد* |
در گردن او بماند و بر ما بگذشت* |
(همان: 61)
هم چنان در فكر آن بيتم كه گفت* |
پيلبانى بر لبِ درياى نيل* |
زير پايت گر بدانى حال مور* |
همچو حال توست زير پاى پيل* |
(همان: 50)
خوب است انسان حاکم و قدرتمند، گاهي خود را در جايگاه طرف مقابل یا زیردست خود بگذارد و با خود بیندیشد که اگر من جاي او بودم و بر من اين ستم ميشد، چه حالي داشتم و باید چه می کردم.
به بازوان توانا و قوّت سر دست* |
خطاست پنجۀ مسكين ناتوان بشكست* |
هر آن كه تخم بدى كشت و چشم نيكى داشت* |
دماغ بيهده پخت و خيال باطل بست* |
ز گوش، پنبه برون آر و داد خلق بده* |
وگر تو مىندهى داد، روز دادى هست* |
(همان: 31)
اى زبر دستِ زير دست آزار* |
گرم تا كى بماند اين بازار؟* |
به چه كار آيدت جهاندارى؟* |
مردنت به، كه مردم آزارى* |
(همان: 32)
مردم، پیرو حاکمانند
سعدی بر آن است که «الناس علي دين ملوكهم» مردم، شکل پادشاه خود را ميگيرند. اگر او مظهر خرد و بزرگواری باشد، مردم نیز چنان می شوند و اگر عکس این باشد، مردم نیز رو به انحطاط اخلاقی و رفتاری خواهند رفت:
اگر ز باغ رعيت ملك خورد سيبى* |
برآورند غلامان او درخت از بيخ* |
(همان: 46)
حل مشکلات مردم
حاکم باید به فكر مرد باشد، درد آنها را بفهمد، مشكلاتشان را دريابد و در حد توان به گره گشایی از کار فرو بستۀ آنان همت گمارد.
شنيدم كه در وقت نزع روان* |
به هرمز چنين گفت نوشيروان* |
كه خاطر نگهدارِ درويش باش* |
نه در بند آسايش خويش باش* |
نياسايد اندر ديار تو كس* |
چو آسايش خويش جويى و بس* |
(همان: 317)
اگر ممالك روى زمين به دست آرى* |
وز آسمان بربايى كلاه جبّارى* |
وگر خزاين قارون و ملك جم دارى* |
نيرزد آن كه وجودى ز خود بيازارى* |
(همان: 1108)
چراغي كه بيوه زني برفروخت* |
بسي ديده باشي كه شهري بسوخت* |
(همان: 318)
و باید از نفرین و نالۀ مستمندان و مظلومان هراس داشت و پیش از آن دادگری و مشگل گشایی کرد. آه دل بيوهزنی، شهری را به آتش ميكشد و نالۀ يتيمی، عرش الهي را به لرزه درميآورد.
اگر زيردستي برآيد ز پاي* |
حذر كن ز ناليدنش بر خداي* |
(همان: 310)
دنيا نيرزد آن كه پريشان كنى دلى* |
زنهار بد مكن كه نكرده است عاقلى* |
(همان: 993)
رعایت حرمت پیران و بهره بردن از تجربۀ آنان
سعدی، شاه را اندرز می دهد که قدر پيران را بداند و حرمتشان را از یاد نبرد، چرا كه آنان عمري به اقليم و كشور خود خدمت كردهاند و گنجینه ای از تجربه و حکمتند.
قديمان خود را بيفزاى قدر* |
كه هرگز نيايد ز پرورده غدر* |
چو خدمتگزاريت گردد كهن* |
حق ساليانش فرامُش مكن* |
گر او را هَرَم دست خدمت ببست* |
تو را بر كرم هم چنان دست هست* |
(همان: 319)
رعایت حق خانوادۀ مجرمان و محکومان
او معتقد است که اگر مجرمی یا محکومی، مجازات شد، نباید خانوادۀ وی نیز مجازات و تنبیه شوند. خانوادۀ او بيگناهند و نبايد تاوان اشتباه یا عصیان وی را بپردازند و از توجه و رسیدگی حكومت محروم شوند.
نه بر حكم شرع، آب خوردن خطاست* |
وگر خون به فتوى بريزى، رواست* |
وگر دانى اندر تبارش كسان* |
بر ايشان ببخشاى و راحت رسان* |
گنه بود مرد ستمكاره را* |
چه تاوان زن و طفل بيچاره را؟* |
(همان: 326)
انتقاد پذیری
سعدي به ما ميآموزد که از انتقاد نهراسيم و از آن استقبال كنيم. خود را عقل کل ندانیم. منتقدان را گرامي بداريم. نصيحت خيرخواهانه و سازندۀ آنها را بشنويم و بدان عمل کنیم.
از صحبت دوستى به رنجم* |
كاخلاق بدم، حسن نمايد* |
(همان: 188)
چشم بدانديش كه بر كنده باد* |
عيب نمايد هنرش در نظر* |
ور هنرى دارى و هفتاد عيب* |
دوست نبيند بجز آن يك هنر* |
البته لازم است که به صداقت و خیرخواهی منتقد اطمینان داشت، چرا که بداندیش و حسود و منفی نگر، نه تنها فقط عیب ها و ایراد ها را می بیند، بلکه، خوبی ها را هم عیب و کاستی می پندارد. از سوی دیگر چنان که حضرت علي(ع) ميفرمايد: «حبك لِشَيء يعمي و يصم». عشق به چيزي، تو را كور و كر ميكند. كسي كه تو را دوست دارد، نميتواند عيب تو را ببيند و حتي عيبهاي تو را حسن و کمال ميبيند. كساني بايد باشند كه تو را دوست نداشته باشند و مخالف تو باشند تا بدون تعارف و تکلف و ترس، عيبهاي تو را ببينند و به تو گوشزد كنند.
از صحبت دوستى به رنجم* |
كاخلاق بدم حسن نمايد* |
عيبم هنر و كمال بيند* |
خارم گل و ياسمن نمايد* |
كو دشمن شوخ چشم ناپاك؟* |
تا عيب مرا به من نمايد* |
(همان: 188)
آيين برادرىّ و شرط يارى* |
آن نيست كه عيب من هنر پندارى* |
آن است كه گر خلاف شايسته روم* |
از غايت دوستيم، دشمن دارى* |
(سعدي، 1384: 796)
به اين جمله از رسالۀ نصيحة الملوك دقت كنيم:
«دوستدار حقيقي آن است كه عيب تو را در روي تو بگويد تا دشخوارت آيد و از آن بگردي و از قفاي تو بپوشد تا بدنام نشوي». (همان: 1170) «عيب خود از دوستان مپرس كه بپوشانند، تفحص كن كه دشمنان چه ميگويند». (همان: 1175)
پس شایسته این است که در آيينۀ وجود دشمنان، عيبهاي خود را ببينیم و قدر انتقادهای آنان را بدانیم. اما رعايت انصاف در نقد ضروری است. در بوستان آمده است كه شخصي شيطان را به خواب ميبيند، در هیات فرشته ای زيبا، جذاب و دوست داشتني:
ندانم كجا ديدهام در كتاب* |
كه ابليس را ديد شخصى به خواب* |
به بالا صنوبر، به ديدن چو حور* |
چو خورشيدش از چهره مىتافت نور* |
فرا رفت و گفت اى عجب اين تويى؟* |
فرشته نباشد بدين نيكويى* |
تو كاين روى دارى به حسن قمر* |
چرا در جهانى به زشتى سمر* |
چرا نقشبندت در ايوان شاه* |
دژم روى كردهست و زشت و تباه* |
شنيد اين سخن بخت برگشته ديو* |
به زارى برآورد بانگ و غريو* |
كه اي نيكبخت اين نه شكل من است* |
وليكن قلم در كف دشمن است* |
چو انداختم بيخشان از بهشت* |
كنونم ز كين مينگارند زشت* |
(همان: 324)
داشتن انصاف در نقد بسيار مهم است و اگر نقدي را ديديم اول بدانيم كه منتقد كيست. آيا از سر عشق و ارادت سخن ميگويد، يا نفرت و منفی نگری و يا واقعبيني و انصاف؟