به گزارش خبرنگار تابناک از کرمان، ۱۲ سال پیش، وقتی با دستهای لرزان و قلبی پر از امید وارد اسکله شهید رجایی شدم، نمیدانستم اینجا نه فقط محل کار، که خانه دوم من خواهد شد. بندرعباس وطن دوم هست به واسطه این اسکله بزرگ، امروز که از دور، از کرمان به این خاطرات نگاه میکنم، میبینم هر آنچه هستم، از برکت همین اسکله است. اینجا مثل پدری مهربان بود که با مهر بیقیدش مرا پرورش داد، بزرگ کرد و به من زندگی بخشید.
یادم میآید صبحهای زود اسکله را، وقتی هنوز ماه روی آب میرقصید و بوی نم دریا با نسیم ملایم صبحگاهی میآمیخت. صدای جرثقیلها و همهمه کارگران برایم مثل یک سمفونی آشنا بود. اینجا بود که پدرم به من یاد داد چطور با توکل بخدا و عزت زندگی کنم و اسکله هم همان درسها را هر روز با من تکرار میکرد. هر کشتی که میآمد، هر بارنامه که پر میشد، حکایت یک پیروزی کوچک بود.
اما امروز... امروز خبر انفجار مثل خنجری به قلبم نشست. انگار بخشی از وجودم، بخشی از گذشتهام را از من گرفتند. اسکله برایم فقط جسم نبود، برایم جان بود، گهواره خاطراتم بود. جایی که اولین پول را خودم درآوردم، جایی که دوستانم تبدیل به خانواده شدند، جایی که پدرم به من افتخار میکرد. حالا این تصویر مهربان زخمی شده، اما میدانم که اسکله، مثل پدرم، قویتر از آن است که تسلیم شود.
هرچند امروز کیلومترها از اسکله فاصله دارم، اما قلبم آنجا مانده است. من به اسکه دین دارم چون هرچه دارم از همان اسکله دارم بین همان جرثقیلها، کنار همان آشنایان قدیمی. خیلی دلم شکست چون جریان زندگی را دوجا دیدم یکی اسکله و دیگری میدان توپ خانه تهران این دو محیط پدر و مادر من در کسب و کار هستند، میدانم روزی برمیگردم و دوباره آن جریان ها در اسکله میبینم، مثل کودکی که دست پدرش را میگیرد. چون اسکله شهید رجایی همیشه برای من بیشتر از یک محل کار بوده؛ پناهگاهم، معلمم و بخشی از روح من بوده است.
رفیکا بندریُم، والله دِلم هِی وَرگِیرده... مِثل شُما داغونم، مث لنج بی باد بون!
یادداشت: علی شریفی نژاد
/س