برای ابوترابی ایرانی و عراقی فرقی نداشت/قوطی پر از عقرب ابزار مذاکره با بعثی ها!

یک قوطی جای شیر گیر آوردیم. عقرب‌ها و رتیل‌ها را می‌گرفتیم می‌کردیم در این‌ها. خلاصه بیست تایی جمع کردیم. یک عقرب سیاه هم گرفتیم. نخ را گره قفلی زدم. چوب را گذاشتم روی سر عقرب و با نخ گره قفلی را انداختم روی دم عقرب.
کد خبر: ۱۱۸۱۱۶۶
تاریخ انتشار: ۲۸ مرداد ۱۴۰۳ - ۰۰:۱۹ 18 August 2024

گفتگوی تابناک با ذوالفقار طلوعی از آزادگان سرافراز هشت سال دفاع مفدس درباره خاطرات اسارت و نقش مرحوم ابوترابی در همبستگی اسرای ایرانی را از نظر می گذرانید:

بسم الله الرحمن الرحیم؛ ضمن عرض تبریک به مناسبت سالگرد ورود آزادگان به میهن عزیز و عرض خداقوت به شما که روزهای مصادف با اربعین حسینی در تنگه مرصاد و در موکب سیدالاحرار، سیدعلی‌اکبر ابوترابی مشغول خدمت‌رسانی به زائران ابا عبدالله الحسین (ع) هستید. از شما می‌خواهم خودتان را کامل معرفی نمایید.

سلام و عرض ادب. بنده ذوالفقار طلوعی. متولد ۱۳۳۷. اهل قصرشیرین. پاسدار، ده سال اسارت. عضو سپاه پاسداران قصرشیرین بودم؛ که پس از تقریباً هفت، هشت روز که در محاصره دشمن بودیم در تاریخ ۵/۰۷/۵۹  به اسارت نیرو‌های بعثی درآمدم. در تاریخ ۴/۰۶/۶۹ هم به وطن بازگشتم.

برای ابوترابی ایرانی و عراقی فرقی نداشت/قوطی پر از عقرب ابزار مذاکره با بعثی ها!

ذوالفقار طلوعی با پیراهن مشکی در اسارت

آقای طلوعی ما در این مصاحبه می‌خواهیم پیرامون شخصیت مرحوم ابوترابی صحبت کنیم. در دوران اسارت فضای اردوگاه، فضایی بود که ترکیبی از اسرا با فرهنگ‌های مختلف، با قومیت‌ها و عقاید متفاوت در کنار هم زندگی می‌کردند. برای پیشگیری از ایجاد اختلاف سلیقه و چند دستگی بین اسرا، حاج آقا ابوترابی به‌عنوان رهبر اسرا در اردوگاه چه اقداماتی انجام می‌داد؟

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین. فرمودید رهبر اسرا، واقعاً حیف است آقای ابوترابی را محدود بکنیم به اسارت. آقای ابوترابی یک شخصیت ذو ابعاد بود. یعنی یک شخصیتی نبود که فقط بخواهیم روی بحث عرفانی‌ یا اخلاقی‌اش، سیاسی‌ و یا بصیرت و ولایت‌مداریش حرف بزنیم. از لحاظ فیزیکی ایشان یک جثه‌ای بسیار نحیف داشت. اما همین پیکر، چنان خودساختگی داشت که در زمینه ورزشی هم حریف نداشت. یعنی واقعاً یک روحانی خیلی شاد، اگر نگوییم بی‌نظیر است می‌توانیم بگوییم کم نظیر است. ایشان فقط سواد مذهبی نداشت که بگوییم فقط یک روحانی بوده با مطالعات حوزوی. ایشان سابقه مبارزاتی داشت و از یاران شهید اندرزگو بود. با نواب صفوی کار کرده بود. مرید حضرت امام و مقام معظم رهبری بود. آقای ابوترابی یک شخصیت عجیبی بود با جاذبه بالا و چون ایشان عملش بیش از حرفش بود هر حرکتش برای ما الگو بود. ما می‌توانیم اسارت را به چند دسته تقسیم کنیم. اسارت قبل از ورود آقای ابوترابی و اسارت بعد از ورود آقای ابوترابی. در دوران قبل از ورود ایشان، ما آن اوایل علاوه بر اسرای نظامی و داوطلب، اسیر شخصی هم داشتیم. مردم عادی که در منطقه جنوب و غرب کشور به اسارت در آمده بودند. نیروهای نظامی و داوطلب انگیزه داشتند و بحث‌شان جدا است ولی پیرمردها یا بچه‌هایی کم سن و سال که از شهرها آورده بودند این‌ها چه انگیزه‌ای داشتند و چه چیزی می‌توانست اسارت را برای آن‌ها توجیه کند. قبل از ورود مرحوم ابوترابی فرماندهی اردوگاه به دست بچه‌های معتقد به نظام جمهوری اسلامی بود. جو حاکم، جو مذهبی بود اما یک مذهبی تند و خشک. من خودم یکی از آن‌ها بودم. ما این‌قدر افراط و تفریط می‌کردیم در قضایا که باور کن اگر آقای ابوترابی نمی‌رسید شاید هفتاد، هشتاد درصد بچه‌ها یا شهید می‌شدند یا سالم به ایران بازنمی‌گشتند. اگر آقای ابوترابی نمی‌رسید شاید هفتاد، هشتاد درصد بچه‌ها یا شهید می‌شدند یا سالم به ایران بازنمی‌گشتند. ما واقعاً با عراقی‌ها لج می‌کردیم و هر کاری که آن‌ها می‌گفتند را انجام نمی‌دادیم. می‌گفتند نماز نخوانید، نماز جماعت نخوانید ما می‌خواندیم. می‌گفتند اذان نگویید یک دفعه همه آسایشگاه‌ها با هم شروع می‌کردیم اذان گفتن. می‌گفتند که نماز جماعت نخوانید ما در حیاط می‌خواندیم. نماز جمعه برپا  می‌کردیم. مثلاً خبردار بایستید، فلان کنید، سرتان را بیندازید پایین، هیچ کس حرف نزند، نمی‌دانم فلان کار را نکنید. ما گوش نمی‌دادیمد و این هر کدام از این‌ها عقوبت داشت. اذیت‌مان می‌کردند، کتک‌مان می‌زدند و بارها ما با عراقی‌ها درگیر شدیم. یا مثلاً در رُمادی ما افسراستخبارات‌شان را زدیم. درگیری شد. آسایشگاه 24 را به تیربار بستند. ابوترابی قبل از اینکه خودش وارد اردوگاه شود اسمش آمد که شخصی به نام ابوترابی دستگیر شده. کسی که امام در موردش گفته: «معلم اخلاق ما است» و همین سبب بود که همه مشتاق بودند آقای ابوترابی را ببینند.

شما در کدام اردوگاه‌ها با آقای ابوترابی بودید؟

همین موصل چهار با آقای ابوترابی بودیم. سال‌های آخر هم در تکریت 5 با ایشان بودیم. اردوگاه تکریت 5 واقعاً شرایطش خیلی بد بود. اولاً خیلی کوچک بود. تعداد ما 160 نفر بودیم. سه تا آسایشگاه  بود. در هیچ اردوگاهی، اتاق عراقی‌ها داخل اردوگاه نبود ولی برعکس در تکریت، اتاقی که عراقی‌ها روزها در آن مستقر بودند روبروی آسایشگاه ما به فاصله ده متری ما قرار داشت. چون اردوگاه کوچک بود. قابل کنترل‌تر بود. فاصله هم که خیلی نزدیک بود و این شرایط را سخت می‌کرد. مثلاً اگر ما می‌خواستیم سینه بزنیم و عزاداری کنیم آقای ابوترابی می‌فرمودند که: «شما می‌توانید عزادار باشید بدون این‌که شعار بدهید، آرام سینه زنی‌تان را بکنید. نگهبان بگذارید». یک طوری کارها را پیش می‌برد که برخورد پیش نیاید. آقای ابوترابی می‌فرمودند که: «حفظ جان، از اوجب اوجبات است. شما باید سالم برگردید به نظام جمهوری اسلامی خدمت کنید. اولین ماموریت شما حفظ جان‌تان است» مورد دیگر این‌که ایشان خیلی خوش‌رو بود. وقت می‌گذاشت. از صبح تا شب با بچه‌های مشکل‌دار عصبی یا کم طاقت، صحبت می‌کرد. شب هم می‌رفت داخل. باز بچه‌های آن آسایشگاه دورش را می‌گرفتند. باور کن حاج‌آقا اصلا استراحت نداشت. اما همین مرد ضعیف‌الجثه که استراحت نداشت در زمینه ورزشی 2500 تا شنا می‌رفت. از این‌طرف آقای ابوترابی بسیار صبور بود. حتی مخالف‌ها را که ما وقتی عصبانی می‌شدیم می‌گفتیم بزنیم، حاج‌آقا می‌گفت: «نه این‌ها برادران ما هستند. اشکالی ندارند. من با این‌ها صحبت می‌کنم.». حتی به آن‌ها می‌گفت که: «شما برگردید، من سلامت شما را حفظ خواهم کرد در ایران». انجام هم داد وعفو هم برای همه‌شان گرفت.

منظورتان از مخالفین؛ جاسوس‌ها هستند؟

بله کم آورده بودند، جاسوسی می‌کردند. اذیت می‌کردند، با بچه‌ها درگیر می‌شدند. مشکل درست می‌کردند ولی آقای ابوترابی کاری کرد که همه این‌ها را مثل انگشتر کرد در انگشتش. همه شدند مریدش. اصلاً دیگر نه کُردی ماند، نه عربی، نه ترکی ماند، نه بلوچی، نه فارسی، همه یکی شدیم.

خاطره‌ای از ایشان به یاد دارید که اختلاف و مشکلات بین اسرا را حل کرده باشند؟

خودم با چهار، پنج تا از اسرا درگیر شدم. خدا وکیلی مقصر بودند. از نظر دیدگاه ما، این‌ها محکوم به محاکمه بودند. یک کمی علیه‌السلام نبودند. جوانی می‌کردند دیگر. البته بعدها همه‌شان از بهترین بچه‌های ما شدند. از ما بهتر شدند. من با آن‌ها درگیر شدم، کتک‌شان زدم. فردا آقای ابوترابی بنده را احضار کرد. با من صحبت کرد. گفتم نه این‌ها باید درست شوند. آقای ابوترابی با متانت کامل برای من توضیح داد:« این‌ها برادران ما هستند. هر کسی ظرفیتی دارد. همه نمی‌توانند آقا ذوالفقار باشند. بعضی‌ها موتورشان، شش ساعت کار می‌کند. بعضی‌ها ده ساعت بعضی‌ها بیست و چهارساعت کار می‌کند و بعضی‌ها دائم‌الکار هستند. شما اگر توانستی این‌ها را به خودت جذب کنی بُردی، نه این‌که بزنی.» نهایتاً هم ما را وادار کرد به عذرخواهی. همین مسئله باعث شد آن بچه‌ها واقعاً بچه‌های خوبی شوند.

برای ابوترابی ایرانی و عراقی فرقی نداشت/قوطی پر از عقرب ابزار مذاکره با بعثی ها!

ذوالفقار طلوعی با لباس اسارت در راهپیمایی 22 بهمن

آقای ابوترابی واقعاً رحمت بود. به حاج‌آقا نباید بگویی رهبر اسرا، باید بگویی کسی که مثل یک پیامبر، رسالت داشت. برای ابوترابی ایرانی و عراقی فرقی نداشت. ایشان اصلاً وجودش پرخیر و برکت بود هم برای ما هم برای عراقی‌ها. همین محبتی را که نسبت به ما داشت به عراقی داشت. هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید در اسارت به اندازه ابوترابی کتک خورده. مثلاً در تکریت وقتی عراقی‌ها ایشان را کتک می‌زدند در یکی از کتک‌زدن‌ها کابل یکی ازعراقی‌ها می‌خورد به دست یکی دیگر ازسربازها و او از درد، داد کشید. آقای ابوترابی در حین کتک خوردن متوجه این قضیه شد. فردا رفت عیادتش. حال دستش را پرسید.

حتماً داستان کاظم عراقی را در تکریت شنیدید. کاظم عراقی شیعه بود. اما نمی‌دانم چرا این‌قدر نفرت داشت از ایرانی‌ها و اذیت می‌کرد، مخصوصاً ابوترابی را زیاد اذیت می‌کرد. بعد مادرش خوابی می‌بیند. خودش برای حاج‌آقا گفته بود ایشان هم برای ما تعریف کرد. رفته بود مرخصی، قبلش مادر او خواب حضرت زینب را دیده بود. مادرش راهش نداده بود، در را باز نکرده بود برایش. گفته بود: «چرا؟». گفته بود: «برو تو پسر من نیستی. تو چه‌کار کردی که بی‌بی زینب به خوابم آمده وقتی رفتم سلامش کنم روبرگرداند و گفت پسر تو فرزندان ما و سربازان حسین(ع)‌ را اذیت می‌کند. تو چه کار داری می‌کنی در اردوگاه اسرا؟ آیا سیدی هست آن‌جا، که تو او را می‌زنی؟ شیرم را حلالت نمی‌کنم». همین کاظم را برگرداند و این از برکت حضرت زینب بود. خودش قبل از جنگ با داعش آمد در تلویزیون ایران حرف زد و از بچه‌ها عذرخواهی کرد. بعد جز مدافعین حرم، رفت سوریه و شهید شد. نگاه کنید تاثیر اخلاق ابوترابی با او چه‌کار کرد که آن بعثی ضد حزب‌اللهی شد یک مدافع حرم.

از تاثیر کلام و منش مرحوم ابوترابی  بر نیروهای عراقی، برای ما تعریف کنید.

بله؛ سروان جمال خیلی خشن بود. خیلی هم اذیت می‌کرد و لنگ می‌زد و می‌گفت: «سیزده بار مجروح شدم. شما ایرانی‌ها من را مجروح کردید». یک انسان بسیار خشنی بود. ولی یواش‌یواش آقای ابوترابی با او باب دوستی را باز کرد. یک روز برای زندگی خصوصی‌اش آمد خدمت حاج‌آقا، مشکلش را به او گفته بود. ایشان هم راهنماییش کرده بود.

یعنی مشاوره گرفته بود از آقای ابوترابی؟

بله. گفته بود: «آقای ابوترابی زنی دارم که بسیار دوستش دارم. ولی دادخواست طلاق کرده. دو، سه روز دیگر هم آخرین جلسه است. اگر زنم برود من می‌میرم ». آقای ابوترابی گفته بود که شما مَردوار با ایشان برخورد می‌کنید. احترام برای او قائل نیستید. شما یک زحمت بکشید جلسه آخر دادگاه یک دسته گل بگیرید، ببرید در دادگاه. زمانی که آمد گل را به او بدهید. بگو اگر می‌خواهی طلاق بگیری بگیر. ولی تو بروی من می‌میرم. من دوستت دارم». این حرف آقای ابوترابی چنان تاثیری گذاشته بود که زن همان‌جا در دادگاه به شوهرش گفته بود: « تو اگر این‌جوری باشی من کجا بروم!» بعد سروان جمال با شیرینی آمد اردوگاه، آقای ابوترابی را صدا کرد و بغل کرد و بوسش کرد و گفت: «آقای ابوترابی تو معجزه‌گر هستی». گفت: «زنم برگشت دادخواستش را هم پاره کرد» و بعد از این قضیه برخورد او و اکثر نظامیان و سربازان عراقی با حاج‌آقا تغییر کرد بعضی اوقات مجبور بودند کتکش بزنند ولی بعدش از او عذرخواهی می‌کردند. یا همان افسر جمال مثلاً گاهی اوقات خشن می‌شد. همیشه می‌گفت: «ابوترابی تو مثل اوصیا و اولیا هستی. مثل پیامبران هستی». یا یک مورد دیگر خاطرم هست که در تکریت یک بنده خدایی بود خیلی اذیت می‌کرد. من هم دیگر تقریباً آدم خوبی شده بودم مثل اول کله‌شق نبودم. می‌توانستم خودم را کنترل کنم که درگیر نشوم. دو، سه بار به او گفتم: « فلانی این کار را نکن. خدا شاهد است می‌زنمت». آن‌ها هم می‌دانستند من می‌زنم. چون من در مسابقات کشتی داخل اردوگاه‌ها همیشه اول بودم. با وجودی که 47 کیلو بودم ولی تا 68 کیلو و 74 کیلو را هم می‌زدم.

آقای ابوترابی می‌گفت: «با او مدارا کنید». تا یک روز که عصبانی شدم خواستم بگیرمش، فرار کرد. رفت پیش آقای ابوترابی گفت که: «آقای ابوترابی ذوالفقار می‌خواهد من را بزند». من گفتم اگر برگشت می‌زنم. آقای حسین اسلامی هم آن‌جا بود. حاج‌آقا من را صدا کرد و گفت: «آقا ذوالفقار شما قول داده بودی؟» نشست نصیحتم کرد گفت: «چند سال است داری رعایت می‌کنی». گفتم: «حاجی دیوانه‌ام کرده. اذیت می‌کند. این به‌خاطر لطف شما این‌جوری پرروشده و هر کاری می‌کند». خلاصه از ما قول گرفت گفت: «نزنید»، گفتم: «باشد. سعی می‌کنم خودم را کنترل کنم». بیست دقیقه نگذشته بود. این پسر فهمید من قول دادم به ابوترابی. می‌آمد جلوی من، سینه‌اش را باز می‌کرد. با مشت می‌زد روی سینه‌اش، نفس‌کش می‌طلبید. بوکسور بود. ادعایش می‌شد. فکر کرد دست و بال ما بسته است هر غلطی می‌تواند بکند. این‌قدر تحریکم کرد راهش را بستم فرار نکند و کتکش زدم. مثل پنبه‌زن‌ها چه‌طور تشک می‌زنند. آن‌جوری با او کردم. بعد آقای ابوترابی صدایم کرد. هنوز حسین اسلامی پیش ایشان بود. آقای ابوترابی گفت که: «آقای ذوالفقار مگر الان من نیم ساعت با شما صحبت نکردم». حسین اسلامی برگشت گفت: «حاج آقا بی‌فایده است!»

برخورد حاج آقا ابوترابی با اسرایی که ظرفیت‌شان تمام شده و به‌ سمت عراقی‌ها رفته بودند چگونه بود؟

آقای ابوترابی بیشتر وقتش را با آن‌ها بود. امیدواری به آن‌ها می‌داد. با آن‌ها صحبت می‌کرد. روحیه به آن‌ها می‌داد. به آن‌ها شخصیت می‌داد، احترام می‌گذاشت، از ما می‌خواست که کمک‌شان کنیم، مسئولیت به آن‌ها می‌داد. کارهای اردوگاهی دست‌شان می‌داد. آن‌ها خودشان هم یک جوری احساس می‌کردند جدا از ما هستند، کاری می‌کرد که برگردند فکر کنند که دقیقاً از خود ما هستند و واقعاً هم این کار می‌شد. همان سه، چهار نفری که عرض کردم خدمت‌تان، با هم درگیر شدیم. آقای ابوترابی یکی‌شان را مسئول واحد شش کرد، یکی‌شان را کرد کمک مسئول صندوق بیت‌المال، یکی از آن‌ها را برای کار فرهنگی گذاشت یکی را برای کارهای ورزشی.

حاج حشمت جهانگیری تعریف می‌کرد فشار در تکریت 17 این‌قدر زیاد بوده که عنایت یکی دیگر از اسرا گفته بود: «خدایا به عزت و جلالت ابوترابی را برسان». گفت شب بود یک دفعه دیدیم در باز شد و ابوترابی آمد. از تکریت 5 که پیش ما بود بردنش تکریت 17. بعدها عنایت در ایران برای من توضیح داد گفت که: «فرشته آمد. آمدن ابوترابی همان و آب سرد روی تمام درگیری‌ها ریختن همان. آقای ابوترابی  فرمانده شمر عراقی را رام کرد ».

آقای طلوعی خاطره طنزی از دوران اسارت‌تان دارید که برای‌مان تعریف کنید.

اولین گروهی بودیم که به تکریت5 منتقلمان کردند. ما خودمان زمین را صاف کردیم. علف‌های هرز را کندیم. زمین فوتبال درست کردیم، زمین والیبال درست کردیم، توالت و حمام ساختیم. همه چیز درست کردیم ولی چون بیابان بود عقرب و مار و رتیلش زیاد بود.

بچه‌ها روزی حداقل یکی، دو تا عقرب  یا مار یا رتیل، مخصوصاً رتیل و عقرب می‌کشتند. هر چه به عراقی‌ها می‌گفتیم َسم بیاورید می‌گفتند: «به درک بگذار بزنندتان». من به بچه‌ها گفتم: «بچه‌ها عقرب دیدید نکشید. بگیرید اگر نمی‌توانید نگهش دارید من را صدا کنید تا بیایم».

خلاصه یک قوطی جای شیر گیر آوردیم. عقرب‌ها و رتیل‌ها را می‌گرفتیم می‌کردیم در این‌ها. خلاصه بیست تایی جمع کردیم. یک عقرب سیاه هم گرفتیم. نخ را گره قفلی زدم. چوب را گذاشتم روی سر عقرب و با نخ گره قفلی را انداختم روی دم عقرب. کشیدم سفتش کردم و بطری را گرفتم دست چپ و عقرب را هم با نخ گرفتم رفتم داخل همان اتاق عراقی‌ها که داخل اردوگاه بود. البته آن‌ها هم من را می‌شناختند. به اسم کوچک. آن زمان هم من جز کسانی بودم که معاف از تنبیه شده بودم. می‌گفتند: «ولش کن. این دیوانه است. این هر چه می‌زنیمش فایده ندارد». رفتم داخل گفتم: «چرا سَم نمی‌دهید». گفت: «آدم قحطی بوده. این را فرستادند». من هم عقرب را که به نخ بسته بودم تاب دادم به سمت‌شان. چسبیدند به دیوار. داد میزدند: «دیوانه ببرش بیرون.» گفتم: «یا سَم، یا همین عقرب را می‌اندازم جان‌تان». آقا این‌ها چسبیده بودند به دیوار داد می‌زدند: «ایرانی‌ها! بیایید این دیوانه را ببرید». آخرش هم گفتم: «24 ساعت به شما وقت می‌دهم. فعلاً هم این‌ها مال شما است». تمام عقرب و رتیل‌ها را ریختم در اتاق‌شان و آمدم بیرون. این‌ها این‌قدر داد زدند تا بچه‌ها رفتند عقرب‌ها را کشتند. حاج‌آقا آمد به ایشان گفتند: « با این دیوانه حرف بزن.» بعداً مجبور شدند سَم برای‌مان بیاورند.

حاج آقا آن موقع چیزی به شما نگفتند ؟

ابوترابی جلوی عراقی‌ها با من حرف زد و نصیختم کرد ولی در اتاق این‌قدر خندید از چشمانش اشک می‌آمد.

خیلی ممنون آقای طلوعی که با وجود این همه مشغله برای مصاحبه ما وقت گذاشتید.

گفتگو: زینب منوچهری

منبع: تابناک
اشتراک گذاری
نظر شما
Chaptcha
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
آخرین اخبار