نوشته‌ی: راشد انصاری
کد خبر: ۸۵۸۵۰۱
تاریخ انتشار: ۱۶ خرداد ۱۳۹۹ - ۱۵:۰۲ 05 June 2020

در مرکز بازار،تعدادی مورچه را دیدم که با عجله از کوچه ای عبور می کردند. کوچه شلوغ بود اما باز هم درست مثل سربازهایی که مشغول رژه باشند،با نظم و ترتیب در حرکت بودند.تلفات می دادند ولی باز هم دست از تلاش بر نمی داشتند.ای کاش بعضی از آدم ها هم حرکت ِ رو به جلو و پیشرفت را از مورچه ها یاد می گرفتند.
به اقتضای شغلم که خبرنگاری است، رفتم جلو و به دقت نگاه شان کردم تا سر از ته و توی کارشان در بیاورم. متوجه شدم هر کدام دانه ای گندم و جو را در دهان گرفته اند و با سرعت در حرکت اند. طوری عجله داشتند که آدم فکر می کرد مشغول حمل قاچاق هستند.
نگاه کردم ببینم این همه گندم را،آن هم وسط بازار از کجا می آورند. گفتم نکند به گرانی نان و آرد ارتباطی داشته باشد!
مقصدشان را بی خیال شدم چون آن طرف کوچه وارد برج بسیار بلندی می شدند که به اسکله و دریا نزدیک بود.بالا رفتن از آن آسمان خراش هم که کار من نبود!
از روی ناچاری خلاف جهت شان حرکت کردم و رفتم ببینم از کجا می آیند.به پشت دیوار اولین مغازه که رسیدم دیدم انبار یک عمده فروشی گندم است.نحوه ی وارد شدنم به همچو جاهایی را قطعاً به دلایل امنیتی نخواهم گفت! در این انبار هزاران کیسه ی گندم روی هم چیده بودند. مثل " ارشمیدس" داد زدم:" "یافتم، یافتم". فکر کردم این جا انبار اصلی گندم هاست.ولی اشتباه می کردم چرا که متوجه شدم کاروان بزرگی مورچه از روی دیوار منزل مسکونی ِ همسایه وارد این انبار می شوند. این مورچه ها بارشان فقط جو بود که پس از ورود، با مورچه های انبار ِ گندم قاطی می شدند و می رفتند به همان مقصد نامعلومی که عرض کردم...
کاروان جو را دنبال کردم(به همان صورتی که گفتم یعنی پس پَسکی!) تا رسیدم به یک انبار نانوایی. نانوایی یاد شده ظاهراً کارش فقط پخت نان جو برای آدم های دیابتی بود.در زیر زمین این نانوایی تونلی پیچ در پیچ را پیدا کردم که مملو از کیسه های جو بود. یعنی هم آرد زیادی انبار کرده بودند و هم جو.در آن جا باز گروهی از مورچه هایی را ردیابی کردم که از زیر دیوار گِلی همسایه می آمدند داخل و بارشان فقط گندم خالص بود.
تعقیب شان کردم تا بالا.بعدسر از چهارراهی در آوردم.آن جا نیز مشاهده کردم که کاروان مورچه ها از داخل کانال فاضلاب خارج می شوند.البته از زیر نرده ی آهنی و دیواره ی بالای کانال که خبری از آب نبود.نرده را دنبال کردم تا رسیدم سمت دیگر چهارراه.از آن جا نیز پس از طی کردن کوچه پس کوچه های زیادی رسیدم به انبار شرکت غله.یک زمین چندهکتاری که دور تا دور آن دیوار بسیار بلندی را کشیده بودند.نگهبان هم خواب بود.داخل انبار علاوه بر سوله های گندم و جو،جنگلی از درخت های کهنسال وجود داشت.زیر این درخت ها و داخل سوله ها و اطراف آن،میلیون ها مورچه مشغول کار و جمع آوری آذوقه بودند! انواع و اقسام مورچه که حتی گروهی از آن ها بومی این جاهم نبودند.مورچه ی بولداگ، مورچه ی خرمن چین،مورچه‌ی باغبان،مورچه‌ی آسیابان، مورچه انتحاری و....(باور کنید انتحاری یک نوع مورچه است که قرن ها قبل از داعش وجود داشته اند!). (۱)
خیلی از این مورچه ها فقط مرتب دور خودشان می چرخیدند.
نشستم و دقیق دور و بر را وارسی کردم.فکر کردم این مورچه ها که فقط مشغول خارج کردن ِ جو و گندم از این جا هستند، بالاخره باید از جایی وارد شده باشند.عجیب بود،هیچ ردپایی از ورودشان نبود.حتی یک سوراخی در حیاط وجود نداشت.
تعدادی گنجشک هم البته بودند که می آمدند و می رفتند ولی نمی شد تعقیب شان کنم!
حدود یک ساعتی نشستم و به دقت مورچه ها را زبر نظر گرفتم. ناگهان یک مورچه ی درشتی آمد جلو و گفت:" آقا شما کار و زندگی نداری؟ چی از جون ما می خوای که از صبح تا حالا داری تعقیب مون می کنی؟!"
اول تعجب کردم، بعد خوشحال شدم که بین آن همه مورچه ی زبان نفهم! یک همزبان پیدا شد. گفتم:"حقیقتش می خوام بدونم شما از کجا اومدین این جا؟".
- به قول شاعر ِ شما آدم ها " میازار موری که دانه کش است/ که جان دارد و جان شیرین خوش است..."
بر حیرتم افزوده شد و گفتم
- اهل شعر و شاعری هم که هستی؟!
سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:
- می خوای بدونی از کجا اومدیم؟
- بله.
گوشتو بیار نزدیک تا بگم.
گوشم را بردم نزیک،اما از قسمت نرمه گوشم چنان گازی گرفت که برق از سرم پرید!
همین که آرواره ی قدرتمندش را باز کرد، گفت:
- گازت گرفتم که دیگه توی کار بزرگ ترها دخالت نکنی!
گفتم:
- بدبخت!ما یه ضرب المثلی داریم که می گه:"مورچه چیه که کله پاچش چی باشه"می زنم لِه ات می کنم ها!
گفت:
- جرات داری این کارو بکن! فرداست که کلیپت توی فضای مجازی پخش بشه و سازمان های دفاع از حقوق حیوانات و حیات وحش و...پدرتو دربیارن!
در حالی که از درد داشتم می نالیدم، ادامه داد:
-از مکافات عمل غافل مشو/ گندم از گندم بروید جو ز جو..!
گفتم:
- این که گفتی دخالت در کار بزرگ ترها،شما واقعاً فکر

می کنی از من بزرگ تری؟
-خودم رو که نمی گم خِنگ خدا!!....
پی نوشت:
۱-مورچه انتحاری یا کلوبوپسیس که در جنگل‌های بارانی شرق آسیاسکونت دارند.
انتهای پیام/*

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار