اواسط شهریور ماه سال ۱۳۵۱ پایه تحصیلی سوم ابتدایی را در دبستان سحاب فرمهین ثبت نام نمودم ‌.
کد خبر: ۱۰۴۴۳۶۲
تاریخ انتشار: ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۲۰:۰۶ 12 May 2022

به نام خدا

روزی روزگاری

خاطرات غلامعباس حسن پور رزمنده دفاع مقدس-فراهان-قسمت چهارم

اواسط شهریور ماه سال ۱۳۵۱ پایه تحصیلی سوم ابتدایی را در دبستان سحاب فرمهین ثبت نام نمودم ‌.

علت اینکه فرمهین ثبت نام نمودم این بودکه پدرم اعتقاد داشت مدرسه ی فرمهین معلم های مجرب دارد و اینکه قرآن درآنجا تدریس می شود از عراقیه که سپاهی دانش اجبارا می باید همزمان پنج پایه تحصیلی را در یک کلاس اداره کند بهتر می باشد و هم اینکه پدر بزرگ و مادر بزرگ مادری ام ساکن فرمهین بودند اما من از اینکه می خواهم به مدرسه فرمهین بروم خوشحال نبودم و حتی دلهره هم داشتم به قول معروف بچه ننه بودم .

البته من بیشتر بچه ننه قام بودم چون ننه آقای من به شدت مرا دوست داشت و صد البته مادر بزرگ فرمهینی ام گل چمن که معروف به ننه گلی بود و به ایشان ننه جان می گفتم هم مرا بسیار دوست می داشت .

نام اصلی مادر بزرگ مادری ام گل چمن بختیاری بود .

اما پدر بزرگم که به ایشان بابا سیف الله می گفتم کمی بد عنق بود . مادر بزرگ مادریم گل چمن خانم زنی مومنه پاکیزه و خوش اخلاق بود و به من عشق می ورزید و مادرم هم تک فرزند خانواده بود .

اول پاییز مدرسه ها باز شد با پوشیدن کت و شلوار کرم رنگ راه راه که بابا سیف الله به خیاط کاظم فرمهینی سفارش دوخت آن را داده بود و از بس بلند بود تا نزدیک زانوهایم می رسید و پوشیدن گالش قشنگی که به آن اروسی می گفتیم و کیفی مشکی که پدرم خریده بود راهی دبستان سحاب فرمهین شدم .

معلم ما خانم صفیه ی اصغری اهل تفرش بود. ایشان خانمی قد بلند و بسیار جدی و در آن زمان محجبه بود ، مانتو و روسری می پوشید.

در کلاس ما پایه ی های اول و سوم ابتدایی با هم مختلط بودند و خانم معلم اجبارا وقت تدریس و پرسش را تقسیم می کرد .

من در پایه اول و دوم ابتدایی دبستان عراقیه شاگرد ممتاز بودم ، اما

در دبستان سحاب فرمهین دانش آموزی متوسط به پایین بودم .

چون سطح سواد دانش آموزان فرمهینی بالاتر از دانش آموزان عراقیه بود .

و من اول و دوم دبستان را در عراقیه گذرانده بودم .

آن سال برف زیادی بارید طوری که تمام کوچه و خیابانهای فرمهین و حتی جاده و معبر مدرسه به ارتفاع یک متر از برف پوشیده شد .

در آن زمان به هیچ عنوان و تحت هیچ شرایطی مدرسه ها تعطیل نمی شد.

یک روز صبح که از خواب بیدار شدم ، مشاهده کردم که آنقدر برف آمده است که جلو درب چوبی خانه را گرفته است پدر بزرگم با خاک انداز آهنی کمی برف ها را کنار زد .

به منظور قضای حاجت به دست شویی رفتم .

گنجشکی از سرمای زیاد به دستشویی پناه آورده بود .

آن گنجشک را گرفته و سرگرم بازی با آن شدم و یادم رفت که می خواهم به مدرسه بروم نخی به پای گنجشک بستم و روانه منزل خاله ناتنی خود عالمتاج خانم شدم مادر بزرگم که شب را آنجا مانده بود تا مرا دید و متوجه شد که به مدرسه نرفته ام ، گفت : به به ! چه میلیچه قشنگی ! بیا‌ ببینم تا رفتم جلو دستم را محکم گرفت و چنان گازی از دستم گرفت که فریادم به هوا بلند شد .

حالا خوبه که دوتا دندان لق بیشتر نداشت ! و یک سیلی هم زد و گفت بچه پال زده آخه میلیچ بازی هم شد درس ؟! روز بعد به مدرسه رفتم و خانم اصغری به خاطر غیبت روز قبل ،خوب از خجالتم در آمد و با ضربات خط کش به کف دستان یخ زده ام حالم را گرفت . و گفت : خیلی شاگرد زرنگی هستی ! حالا غیبت هم

می کنی ؟

برو بنشین بار آخرت باشه .

یک ماه بعد مادر بزرگ خوبم ننه گلی از دنیا رفت و مرا داغدار کرد . او را با غم و اندوه تشییع و در جوار امام زاده احمد بن علی ذلف آباد به خاک سپردیم . خدا رحمتش کند .

هم شاگردی های کلاس سوم ابتدایی ام آقایان مهران فرمهینی که ایشان در سال ۱۳۹۷ بدرود حیات گفتند ، فرهاد فرمهینی، ابوالفضل صلاحی پور و محسن فرمهینی که اکنون دکترای علوم تربیتی، محقق و عضو هیات علمی دانشگاه تهران می باشند.

نامبردگان شاگردان ممتاز کلاس بودند.

کلاس اولی ها مجید دانشور پسر رئیس پست فرمهین شاگرد ممتاز و علی اسفینی داماد فعلی مش رحیم عراقیه که اکنون معلم بازنشسته هستند هم دانش آموزی متوسط به بالا بودند .

من و جمشید هوشیدری هم شاگردان سوم و چهارم از ردیف آخر بودیم .

خرداد ماه سال ۱۳۵۲ فرا رسید کارنامه ها را دادند و من درس ریاضی را تجدید شدم .

تابستان به عراقیه نزد خانواده برگشتم

و از اینکه قبول نشده بودم سر افکنده بودم . و پدرم هم می گفت : بی عضوه

(بی عرضه) آنقدر بازی گوشی کردی ! که آخرش تجدید شدی .

ننه قا گلزار هم با طعنه گفت :

شومس (شانس) که از آدم بر می گرده

اسبش تو طویله خر

می گرده !

من گریه می کردم و متاثر بودم .تابستان طبق معمول کمک در امر برداشت جو و گندم به پدر و تحمل گرمای سوزان تابستان و کوزه آب گرم و در اول شب هم نگه داشتن سر گوسفندان برای شیر دوشی و تحمل نیش حشرات موذی در هنگام خواب !.

معمولا از فرط گرمای تابستان بالای بام منزل می خوابیدیم وپستای (کرپه ) که همان بره و بزعاله است به عهده من بود و در شهریور ماه هم خرمن کوبی و چان سواری داشتیم تابستان من و بچه های روستا اینگونه

می گذشت .

۲۲ شهریور ماه سال ۱۳۵۲ به اتفاق پدرم جهت امتحان تجدیدی به فرمهین رفتم .

مدیر مدرسه آقای ابراهیم فرمهینی گفت : پس چرا حالا ؟

پدرم گفت : چطور مگر؟!

جواب داد هچی دیگه ! امتحانات شهریور تمام شده است . و پسرت هم روفوزه

می شود . پدرم با التماس و خواهش که تو را خدا زحمت من فلح (کشاورز ) را هدر ندهید و ایشان نیز تا بغض پدرم را دید . نرم شد و گفت بروید منزل خانم اصغری اگر او از تفرش آمده باشد و امتحان بگیرد ، من حرفی ندارم .

با پدر به منزل خانم اصغری در کوچه داروخانه فرمهین که ایشان مستاجر آقای حسن عابدینی بود رفتیم و خانم معلم منزل بودند و خواهش پدرم را پذیرفتند .

گفتند شما بروید مدرسه من آماده می شوم و می آیم .

پدرم تشکر کرد و گفت : ان شاء الله موقع برداشت سیب زمینی جبران می کنم .

خانم معلم آمد و امتحان گرفت و نمره ی ریاضی را ۱۳ شدم و همان موقع کارنامه قبولی‌را صادر کرد .

مدیر مدرسه گفت : راستی عام ولی الله مبارک باشه !

عام سیف الله زن گرفته شیرینی عروسی پدر خانمت را نمی خواهی بدهی؟!

پدرم خیال کرد که ایشان رشوه طلب می کند .

اما مدیر مدرسه ادامه داد و گفت : عام ولی الله برو دکان احد طالبی یک چیز خوردنی بخر و شیرینی ازدواج پدر خانمت را بیاور .

پسرت هم که قبول شده خیالت راحت ! .

اما باید سال آینده بهتر درس بخواند .

پدرم رفت و یک جعبه سیصد گرمی بیسکویت مادر را به مبلغ ۲۵ ریال خرید و تقدیم مدیر مدرسه نمود و ایشان نیز درب جعبه ی بیسکویت را باز و اول به من و پدرم تعارف کرد وگفت بفرمائید اول خودتان دهانتان را .شیرین کنید که شیرینی عروسی عام سیف الله خوردن داره .

موقع برگشت از مدرسه و رفتن به منزل بابا سیف الله شئی براق توجه مرا جلب کرد . و آن شئ را از زمین برداشته و به پدر دادم .

پدرم آن شئ را گرفت و نگاهی کرد و در جیبش گذاشت .

چند روزی دنبال صاحب آن شئ گشت که صاحبش را یافت و با درخواست نشانی کامل به او برگردانید و او هم مبلغ پنج تومان مژدگانی به پدرم داد و پدر گفت این هم تلافی پول شیرینی ازدواج عام سیف الله که خدا رساند.

آن شئ براق حلقه طلای ازدواج یک آقا پسر فرمهینی بود .

خاطرات ادامه دارد…

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار