اواخر شهریورماه سال ۱۳۴۹ در پایه اول دبستان و در مدرسه ی روستای عراقیه فراهان محل سکونت ثبت نام نمودم
کد خبر: ۱۰۴۳۹۳۸
تاریخ انتشار: ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۱۸:۳۵ 10 May 2022

به نام خدا

روزی روزگاری

خاطرات غلامعباس حسن پور

قسمت دوم

اواخر شهریورماه سال ۱۳۴۹ در پایه اول دبستان و در مدرسه ی روستای عراقیه فراهان محل سکونت ثبت نام نمودم .

قبل اینکه در مدرسه ثبت کنم ترس و دلهره و حتی تنفر زیادی از مدرسه داشتم .

چون یکبار در سال ۱۳۴۷ آقای مومنی سپاهی دانش روستا من و چند کودک دیگر را

از خیابان اصلی روستا عراقیه که محل عبور وسایط نقلیه بود جمع و با خود به مدرسه برد و در توالت مدرسه به جرم اینکه چرا در محل تردد وسائط نقلیه ی پرسه می زنیم ، زندانی کرد تا اینکه مادر بزرگم خاله گلزار که به زبان محلی به ایشان ننه قا یا ننه آقا می گفتم متوجه و مثل فرشته نجات به کمک ما آمد و با عتاب وخطاب به سپاهی دانش گفت به چه حقی بچه های مردم را در مستراح زندانی کرده ای ؟.

آن سپاهی دانش که کمی هم عصبی شد ما را از توالت مدرسه خارج و با ضربه ی لگدی از مدرسه بیرون انداخت و گفت بروید کره   خ .... ر ها بار آخرتان باشد که در محل تردد خودرو ها می ایستید همین خاطره ذهن مرا نسبت به مدرسه بدبین کرده و از سپاهی دانش بخصوص با لباس نظامی که بر تن داشت متنفر کرده بود .

اول پاییز سال ۱۳۴۹ مدرسه باز شد و بنده به اتفاق همکلاسی ها و هم مدرسه ای ها وارد مدرسه شدم .

آن روز حال خوبی نداشتم زیرا سپاهی دانش آقای حاجی زاده با ترکه ی چوبی به دست و لباس نظامی وارد مدرسه شد و صف ها را منظم کرد .

در مدرسه ی قدیمی عراقیه فقط د‌و اتاق وجود داشت .

یک اتاق برای سکونت سپاهی دانش و اتاق دیگر کلاس درس دانش آموزان پایه ی اول تا پنجم بود .

دو تخته میز و نیمکت در ردیف اول برای دانش آموزات پایه اول چیده شده بود .

در آن کلاس چهار ردیف دو تایی میز و نیمکت برای دانش آموزان اول تا پنجم ابتدایی چیده شده بود .

البته تعداد دانش آموزان پایه ها با هم متفاوت بود .

مثلا شش دانش آموز پایه اولی و پنج نفر پایه دومی و بدین ترتیب که شاید کل دانش آموزان اول تا پنجم ابتدایی ۲۵ نفر بیشتر نبود .

در پایه اول دبستان همکلاسی های من در سمت راست میز زهرا مشهدی غلامعباس ، محمود عمو محمد و در ردیف چپ داود عمو محمد آقا، داود فشکی فرزند مشهدی علی اکبر و معصومه عمو قربان علی بودند .

لازم به ذکر است که اسامی تمامی دانش آموزان اول تا پنجم در خاطرم هست که از ذکر آن به دلیل کمی وقت معذورم .

در آن زمان کلاس ها صبح و بعد از ظهر ها دایر بود و سه زنگ تفریح داشتیم . در زنگ های تفریح اکثرا سنگ چاغالک که نوعی بازی با سنگ های ریز است و دوز بازی و قلیانک بازی قیلانک بازی که همان یک قل دو قل می باشد بازی می کردیم .

در پایه اول دبستان من شاگرد ممتاز بودم .

خاطرم هست ساعت ده صبح شنبه هنگام پس دادن درس بودم و مشغول خواندن کتاب فارسی

آن مرد آمد

آن مرد در باران آمد

آن مرد با اسب آمد

میم کوچک میم بزرگ

بودم که ناگهان پنجره ی کلاس به شدت لرزید و دانش آموزان بسیار وحشت زده شدند .

و آن صدای دلهره آور صدای شدید و رعد آسای موتور هواپیمای جنگنده ای بود که در ارتفاع بسیار پست و با سرعت بسیار زیاد از بالای مدرسه عبور کرد .

خلبان آن جنگنده بیژن صاعقه اهل روستای عراقیه و اشقل بود که هر از چند گاهی هنگام گشت هوایی و حراست از آسمان کشور با فانتوم خود سری به روستا زده و به هم ولایتی های خود به قول امروزی ها حال می داد .

خلبان بیژن صاعقه در آن سال چند نوبت به روستای عراقیه سر زد و با پرواز در ارتفاع پست مردم روستاهای عراقیه و اشقل را به وجد آورد .

هر موقع با جنگنده فانتوم وارد آسمان روستا می شد درچشم بهم زدنی از بالای روستا عبور و چندین مرتبه ملق می زد و به قول معروف حرکات آکروباتیک و نمایشی انجام داده سپس به طرف روستای اشقل رفته و دور

می زد و دوباره از آسمان عراقیه و در ارتفاع بسیار کم عبور می کرد .

و چون با سرعت زیاد پرواز می کرد صدای گوش خراش آن جنگنده لرزه به اندام کودکان می انداخت .

وقتی که می رفت همه ی بچه ها خلبان بیژن را فامیل خود می پنداشتند.

یکی می گفت : عمو بیژن خودم بود ، دیگری می گفت : دایی بیژنم بود .

آن یکی با لهجه محلی می گفت : بچه ها دیدید پسر خاله بیژنوم ماشالام داروم که چقدر تند می رفت و ملاق می زد !

زهرای مش غلامعباس هم

می گفت : بی خود نگید عمو دایی من بود !

فامیل هیچ کدام از شما نیست .

پسر عموی بابای خودم است .

البته او راست می گفت خلبان بیژن پسر میرزا قاسم و پسر عموی مشهدی غلامعباس بود .

حتی خانواده ها هم در باره هواپیمای جنگی بیژن صاعقه   با اغراق صحبت می کردند .

پاییز سال ۱۳۵۰ دوره ی خدمت آقای حاجی زاده تمام و ایشان با خداحافظی از دانش آموزان و مردم عراقیه به شهر خود قوچان مراجعت نمود .

در آن سال با معدل ۲۰ قبول شدم .پایه دوم ابتدایی را در همین دبستان شروع کردم .سپاهی دانش جدید آقای حسن سلطانی بود. ایشان اهل بجنورد و جوانی چابک و زیرک بود .او در سن نوجوانی پدرش که طلبه بوده است را از دست داده بود . و مادرش را با خود به روستای عراقیه آورده بود .

مادر ایشان زنی مومنه و اهل عبادت و قرائت قرآن بود.

آقای حسن سلطانی بیشتر با سپاهی دانش روستاهای همجوار اهل رفاقت بود و بخصوص با عمو احمد همسر خاله لیلا رفاقتی عالی و منحصر به قرد داشت .  

در آن سال پایه دوم دبستان را با معدل ۱۸/۵ به پایان رسانیدم .

خاطره ادامه دارد…

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار